شیطان به شکل ِ مار بر حوّا ظاهر شد.
گفت: قِیس قِیس...
حوّا گفت: چی؟
شیطان گفت: قِیس قِیس قِیس...فیشششش.
حوّا گفت: چی میگی؟ اَه.
شیطان هم قاطی کرد و حوّا را نیش زد.
بعد آدم که در آن نزدیکی مشغول طاعات و عبادات و اینها بود و هی دامنش از دست میرفت، صدای داد و هوار و اینها را شنید. بیخیال ِ از دست رفتن دامن بشد. آمد ببیند که چه شده است.
صحنه را دیدش. گریه کردش. بعد شیطان که موذی بود پرسید: قِیس؟ قِیس؟
آدم هم به او محل نگذاشت، چون نه تنها نمیفهمید این مار چه میگوید بلکه سعی داشت به بهانهی بیرون کشیدن ِ سم از بدن ِ حوّا، حرکتی زده و دست ِ حوّا را بگیرد و شماره ایرانسلش را هم به او بدهد. این شماره را اصلاً برای همین کارها و بالاخص حوریهای بهشتی تدارک دیده بود.
همین.
No comments:
Post a Comment