Wednesday, March 12, 2014

- درست کنار دوستان -

تخم فرهاد درد می‌کرد. برای همین مسعود رفت تو سالن تا یک دکتر پیدا کند. یک دکتر پیدا کرد. دکتر توی همان اکیپی است که پشت سر طلا و به فرهاد گفته بودند این دختره کون قشنگی دارد. طلا این را فهمیده بود یعنی فرهاد این‌ها آن‌قدر ندار-یا آن‌قدر احمق- هستند که خودشان به او گفتند. این دکترها می‌خواستند متخصص شوند. طلا می‌خواست تو دانشگاه معلم شود. فرهاد و مسعود هم می‌خواستند دو نفر را برای شب جور کنند. من هم طلا را می‌خواستم. این کتابخانه در این فرهنگسرا، محل تحقق تمامی ِ خواسته‌ها.
به طلا گفتم حالا نگفته که کونت زشت است، گفته قشنگ است. ناراحتی ندارد، دارد؟ اما به هر حال به او برخورده بود. اگر دخترها بیش از حد در معرض برخوردن قرار می‌گیرند، طلا نسبت به تمامی آن دخترها در معرض برخوردن ِ بیشتری بود، چون او یک دختر ِ حساسی بود. شاید هم بهش برنخورده بود ولی ناراحت شده بود. که یارو که دکتر است آمده بود پشت سرش به رفقایش راجع به کونش حرف زده و از لفظ کون هم استفاده کرده که این خودش زشت است چون هیچ کس حق ندارد اسم کون طلا را بیاورد. پشت سرش به رفقایش از کون قشنگش گفته بود، اما آن‌ها مث برگ درخت برخورد کرده بودند و هیچی بار دکتره نکرده بودند. به نظرش این درست نبود. آدم احساس ناامنی می‌کند  آن‌هم درست کنار دوستانش.

دکتره یک پولوشرت  سبز چمنی پوشیده بود در سمت چپ تی‌شرت دو حرف A  و  F  قابل تشخیص بود. به فرهاد گفت ممکن است تخمش چرخیده باشد. پرسید از کِی درد گرفته؟ و فرهاد گفت بیست دقیقه‌ نیم ساعت است که درد گرفته. دکتر گفت اگر تخمش چرخیده باشد و خیلی دیر بشود فرهاد هر دوتا تخمش را از دست خواهد داد. مسعود  به فرهاد گفت پس از این به بعد باهم سکس کنیم. موقعیتی نبود که کسی خیلی بخندد. من هم اصلاً نخندیدم. مسعود یک تار تازه هم خریده بود و برای همین همه‌ش به فرهاد می‌گفت که برویم برویم، من نگران ساز ِ نویم هستم. حتی قبل از تخم درد فرهاد هم همین را می‌گفت. ولی کسی نبود به او بگوید اگر خیلی نگران تارش است می‌تواند برود. به هر حال توی فرهنگسرا پر دختر بود و مسعود که عاشق ترین فرد ِ جهان ِ در میان عشاق ِ تار است هم یک دختر را به یک تار ترجیح می‌داد. مسعود گفت این دست خودش نیست که نگران است، تار توی ماشین است و دزدها از شکستن شیشه‌ی اشین پرهیز نمی‌کنند. ولی هنوز آن‌جا بود.

دکتر برای فرهاد آزمایش نوشت و دست ِ آخر فرهاد و مسعود رفتند که رفتند. رفتند تا سید خندان که یک آزمایشگاه پیدا کنند که باز است. من فکر می‌کردم آن‌ها موفق نمی‌شوند. فرهاد گفت که دستش را به کیر و خایه‌اش زده و دیگر با من دست نمی‌دهد و من هم تشکر کردم. وقتی رفتند توی سالن انتظار نشسته بودم. تا طلا درس امتحان ِ معلم شدن بخواند. لیوان چای فرهاد روی نیمکت جا مانده بود. مجبور شدم کونم را تکان بدهم و لیوان را بیندازم دور. سطل آشغال دم آبدارخانه‌ی فرهنگسرا بود. آبدارچی لب پله‌اش نشسته بود. داشت به بدبختی اش فکر می‌کرد. از در اصلی آمدم بیرون فکر کردم فکر کردم فکر کردم فکر کردم فکر کردم اما نمی‌دانستم دارم به چی فکر می‌کنم. 

Saturday, January 25, 2014

به یک کپی رایتر مجرد نیاز داریم

گربه نارنجیه اسمش اصغر بود و کمی جوون تر به نظر میرسید. پرسیدم اصغر چند سالته؟ گفت یک سال و نیم. اون یکی گربه که بزرگتر . سفید بود اسمش باقر بود، سه سالش هم بود. باقر اومده بود اینجا کپی رایتر بشه. باقر جان شما میدونید ما فقط یک جا داریم؟ اصغر به من و سپس به باقر نگاه کرد. گفتم کپی رایتر اوصولاً دستیار نمیخواد. باقر به اصغر نگاه کرد و با نگاهش به اصغر گفت که این تصمیم ماست نه خودش. گفتم برای همین ما برای اصغر یه جای دیگه رو در نظر میگیریم. باقر گفت چه جایی؟ گفتم میتونه توی آتلیه با کاموا بازی کنه. باقر گفت معلومه که میتونه با کاموا بازی کنه ولی آیا ما به ازای این کار بهش چیزی هم میدیم؟ بله ما بهت غذا میدیم و اگه سردت شد میتونی کنار بخاری دراز بکشی. فقط همین؟ معلومه که همین.

من خودم اون اوایل که استخدام شدم توی آتلیه با گوله کاموا بازی میکردم.

بعد موقع ناهار شد و ناهار لوبیا پلو بود. گفتم بیاید بریم تو سلف. رفتیم تو سلف. دو تا دختره جیغ کشیدن. گفتم جیغ نکشین به باقر اشاره کردم، این کپی رایتر جدید ماست، باقر. به اصغر اشاره کردم، این هم اصغره و قراره تو آتلیه با کاموا بازی کنه. براشون یک ظرف یه بار مصرف گذاشتم رو میز. اصغر بو کرد گفت پلوئه. باقر گفت پلوئه که پلوئه، بخور. سعی داشت من نشنوم ولی من گوش‌های قوی ای داشتم. گفتم گوشتاشو بخورین. با چنگال گوشتا رو براشون جدا کردم که بیشتر سویا بودن. چون گربه ها دست ِ مناسبی برای گرفتن چنگال ندارن، نه ندارن. نه دست مناسبی برای گرفتن چنگال دارن نه کون مناسبی برای نشستن رو صندلی.

Monday, October 21, 2013

از سواری لذت ببر

دنبال دویست و شیش راه افتاد، از موتور صدای خر خر بدی راه افتاده بود. هر کس این خر خر را می‌شنید فکر می‌کرد راننده حتماً یا دارد ماشین را می‌برد تعمیرگاه، یا این‌که توی تعمیرگاه بهش گفته‌اند کمکی از دستشان بر نمی‌آید و دارد ماشین را برمی‌گرداند سر جایش. دویست و شیشه کمی جلو تر اُریب رفت تو و پارک کرد کنار یک چهار صد و پنج. کنار چهار صد و پنجه که آن هم اُریب پارک شده بود یک دویست و شیش به صورت صاف پارک شده بود. نظمی در کار نبود. نمی‌دانست کنار دویست و شیش بگذارد یا نه، اگر بگذارد اُریب پارک کند یا صاف. در هر دو صورت اگر آن جا میگذاشت دیگر هیچ وانتی نمی‌توانست دور بزند. پا از روی ترمز برداشت. ماشین نیم متر رفت جلو تر و توی سرازیری ایستاد. مردی با نگاه تهدید آمیز دم در ایستاده بود و منتظر بود تا پارک کردن این سرگردان ترین سرگردان‌ها را با هر دو تا چشمش ببیند. راننده‌ی توی رنو زد دنده عقب با تردید کمی عقب گرفت، با تردید کمی دور گرفت و با تردید دور زد و با تردید آمد برود بالا که ماشینش همان وسط خاموش شد. مردی که نگاه تهدید آمیز داشت از در فاصله گرفت. او که سی و پنج سال زمان صرف این کرده بود که سیبیلش را تربیت کند حالا از دیوار هفت سانتی متر فاصله داشت. از جیب پیراهنش پاکت سیگارش را در آورد. یک سیگار گذاشت گوشه‌ی لب و به سمت رنو که وسط کوچه خاموش کرده بود و صدای استارتش همگام با نزدیک شدن وی بیشتر هم می‌شد، رفت. سرش را کج کرد. روشن نمی‌شه؟ نه. چشه؟ نمیدونم. نمی‌دونی؟ الان اینا بخوان برن بیرون تو پاسخ‌گویی؟ مگه از قصد ماشینم خراب شده؟ از ماشین پیاده شد. قدش به کوتاهی مردی بود که شماتتش می‌کرد اما سیبیل نداشت. وسط کله‌ی هر دو کچل بود. از بالا مثل دو نیمروی نگاتیو بودند و از پایین مثل دو تا آدم که سر موضوعی جدی بحث می‌کردند. به هر حال راه‌بندون راه ننداز. آقا شما این جا چی کاره ای. ینی چی منظورتون چیه؟ خونه مه دم درش وایستادم. ینی چی چی کاره‌ای. راه رو بند آوردی بُل هم می‌گیری؟  این ماشینو از اینجا وردار. این سه بار. الان اینا میخوان برن بیرون زابه را میشن. روشن نمیشه. دیدم روشن نمیشه، زنگ بزن بیان درستش کنن. به کی زنگ بزنم؟ به مکانیکت زنگ بزن، من چه می‌دونم به کی زنگ می‌خوای بزنی. من مکانیک ندارم، نمی‌شناسین شما اینجا کسی رو آشنا؟ نه. موبایل دارید؟ نه. میتونم از منزلتون تلفن بزنم؟ نه. کسی خونه نیست منم کلیدم مونده تو مونده‌م پشت در. عجب. برای چی می‌یاین تو این کوچه یه متری پارک می‌کنین؟ این همه جا این همه خیابون. یک ماتیز آرام آرام نزدیک می‌‎شود پشتش یک دختر نشسته من قوزم را اصلاح میکنم چون شاید یک نگاه به من بیندازد. هردو تا دست‌هایشان را به نشانه ی برگرد تکان می‌دهند ولی دختره نمی‌فهمد. صاحب رنو می‌رود جلو و انگار توضیح می‌دهد که خراب است. دختره از ماشین پیاده می‌شود و با موبایلش زنگ ‌می‌زند. سیبیلو به جلو می‌رود. او هم مثل من نشنیده چی شده. من حدس می‌زنم که دختره زنگ زده باشد به مکانیک سیار. گوشم را تیز می‌کنم. نه خیر دختره به یک نفر دیگر زنگ زده. مردها می‌روند سر وقت رنو و سیبیلوئه می‌گوید که ماشین را هل بدهند شاید روشن شد. اما چون ماشین توی سربالایی است این فکر احمقانه ای به نظر می‌رسد و جفتشان ساکت می‌مانند. و دست آخر صاحب رنو می‌گوید می‌شود مرد سیبیلو دست از سرش وردارد؟  دختره برگشته توی ماشینش چون انگار منتظر کسی است. 

Saturday, September 7, 2013

داستان ِ می‌می

یک روز حضرت عیسی علیه‌السلام در گهواره رو به حضار سخن گفت و گفت که می‌می‌ می‌خوام. حضار می‌می‌هایشان را در آوردند. حضرت عیسی در گهواره متوجه می‌می چلانده شده‌ی مردی میانسال گشت و بدو گفت تو ای مرد خوب‌سیرت، قدمی جلوتر بیا تا چهره‌ی تو را ببینم. مرد که از فصاحت این نوزاد در گهواره به وجد آمده بود و خایه کرده بود قدمی به جلو نهاد. عیسی علیه‌السلام بدو گفت، جلوتر ای مرد نیک‌سیرت، می‌می‌ات پیدا نیست. مرد جلوتر آمد و برای اینکه عیسای گوگولو به زحمت نیفتد می‌می‌ خود را جلوی دیدگان نوزادگونه‌ی وی قرار داد و با مشت آن را در دست نیز گرفت. تُک می‌می وی قهوه‌ای رنگ بود که روی پوست سپیدزنگش جلب توجه می‌کرد و در اطراف تُکش نیز موهایی مشکی و خاکستری روییده بودند. عیسی دستانش را به سمت می‌می برد. و آن را لمس کرد. هم تُک می‌می را و هم موهای خاکستری رنگ و سیاه را. حضار همگی ساکت بودند و چشم به دهان این حضرت که در گهواره سخن می‌گفت دوخته بودند ببینند که او دیگر چه می‌گوید ....که ناگهان حضرت مریم علیه‌السلام گفت همه ساکت بودند که ناگهان خری گفت. و حضرت عیسی که در همان لحظه قصد داشت راجع به می‌می اظهار نظری بکند ناراحت شد و گریه کرد و گفت اونگه اونگه اونگه...مرد از حضرت فاصله گرفت و گفت به خدا من کاری نکردم، او بود که به می‌می ِ من دست زد. حضار گفتند خر شدی! خر شدی! هوییییا! هوییییا، که هوییییا در حقیقت همان هورررا هستش اما حضار لوس شده بودند و کاری از دست هیچ کسی برنمی‌آمد، حضار گفتند این چه سخنی بود مریم علیه‌السلام؟ هان؟ مریم گفت به کیرم که چه سخنی بود برید گم شوید بچه‌ام شیر می‌خواهد. عیسی بر اثر خشم مادرش به وجد آمد و این شکلی شد: ^_________^ و سپس افزود می‌می می‌خوام.

Sunday, June 30, 2013

در جست وجوی نومیدانه‌ی مامبوووووززُگ

من دچار به پیرچشمی که شدم از همون روز اول ، بعد از بیست دقیقه از چشمام هر یه ربع یه پیرمرد میریخت بیرون.

بابابزرگم شاکی شد و وحشت زده بهم گفت کون پتیاره. شما تا به حال پدربزگ خودتون رو در این حالت که با وحشت بهتون بگه کون پتیاره تصور کردید؟ نکردید دیگه نکردید. نکنید. چه کاریه؟ نکنید. گفت خیال میکنم کی هستم؟ من گفتم من هیشکی نیستم من نوه ی شمام. نوه‌ی گلتون.  نوه ی خوبتون. نوه‌ی عزیزتون.  یکی از پیرمردا ی از چشم پاشیده شده گفت گه نخورم. گفت مامان بزرگم کوش؟ گفتم ای بابا. بابابزرگم گفت بیا.  گفت من میخواستم زنشو از چنگش در آرم. مامان بزرگ رفته بود نون بخره. چالش ما تو اون مقطع شد این که نزاریم مامان بزرگ از نون وایی برگرده ولی هر کودوم از ما -ما یعنی من و بابابزرگ- با اینکه این فکرو توی سرمون داشتیم-میدونم بابابزرگم هم این فکرو توی سرش اشت- نمیتونستیم این رو به هم بگیم چون با تکثیر تاسف برانگیز پیرمردها رو به رو بودیم. اونا همه جا بودن و سنگینی گوش براشون از شاهنامه هم کسشر تر به نظر میرسید. ما باید یا خیلی آروم حرف میزدیم یا خیلی سریع. بابابزرگم گفت که من رو میکشه. گفتم نه، گفتم نکش الان درستش میکنم. رفتم یه کهنه ورداشتم بستم به چشمام. بابا بزرگم گفتش بستم اون کور شده رو؟ گفتم آره بستم. پیرمردا نشسته بودن تو هال، یکیشون رفته بود تو توالت بر گسیویت ای جان کمتر زن شانه میخوند و یکیشون هم داشت خودش رو انگشت میکرد. بابابزرگ بهم گفت این یکیو نیگا، اُب داره؟ گفتم من نمیدونم. بابابزرگم گفت پس من چی میدونم؟ در حالی که قبلش، قبل اینکه خونه مون پر پیرمرد بشه چیزی ازم نپرسیده بود که من ندونم. من همه چی رو بهتر از خودش و بهتر از شما و بهتر از هر کی که حدسشو بزنید میدونم. 

رفتم دم در چشم بندمو زدم بالا روی در منزل تحریری نوشتم مامان بزرگ نیا خونه، اینجا پر از پیرمرده، شاید برات جذابیت داشته باشن- آخه بعضیاشون جدی جذاب بودن- اما من توصیه نمیکنم بیای تو چون اینا یه مشت پیرمرد قاتلن. پیرزنا از مردن بدشون میادش. پیرمردا هم از مردن بدشون میادش. یه پیرمرد از چشمم اومد بیرون و بهم گفت درو وا کنم. و اضافه کرد آکله. گفتم آکله با منی؟ با من بود. گفتم اما من کورم. اگه پیرمرده رو هنوز میدیدم گمونم که داشت بد نگام میکرد بعدش چشم بندمو دادم پایین. دستمو گرفتم به دیوار و مثل کورا دیوارو گرفتم  و آهسته آهسته رفتم جلو، دستم رو از رو دیوار ورنداشتم ، داد کشیدم مام بوزززززززگ، ماااااامبووووزززززززززززگ. هیچ کورسویی از امید نبود به خوصوص با این چشم بندها دقیقاً هیچ کورسویی از امید نبود. رسیدم دم نونوایی، گفتم ببخشید. کسی بهم توجه نمیکرد ولی من صدای همهمه ی آدمای منتظر در نون وایی رو میشنیدم. رفتم جلو تر. تخم نمیکردم  چشمبندو وردارم و چشامو واز کنم و نونوایی رو در جستجوی نومیدانه ی ماامامنبزرگم رو سرشون خراب کنم. داد کشیدم ببخشید اینجا نون واییه؟ نون وا گفت چنتا میخوام؟ گفتم نون نمیخوام. گفت پس چی میخوام؟ گفتم مامانبزرگمو میخوام، خانوم صلواتی. گفت خانوم صلواتی نونش رو گرفت و رفت. گفت من نوه شم؟ گفتم بله. گفت چشمام چی شده؟ گفتم پیر چشمی گرفتم.
دیوارو گرفتم خلاف جهتی که اومده بودم چی؟ برگشتم. احساس کردم یه چیز دراز لزجی داره از چشمام و از لای چشم بند میاد بیرون، گفتم شت  چشم بندو وا کردم، چیز دراز که اگه بخوام اندازشو بگم باید بگم وقتی شستم رو از انگشتان دیگه م دور میکنم اندازه ش میاد دستم، تلپی افتاد رو زمین. نگران بودم الان از چشمام پیرمرد بریزه. پس چشامو تنگ کردم و باز گفتم شت. چیزی که رو زمین افتاده بود کیر بود. پرسیدم بقیه ت کوش؟ با صدای کیری ش گفت بقیه م؟ گفتم آره یه پیرمردی بهت وصل نبود؟ با صدای کیریش گفتش نه. گفتم تو تنهایی؟ با صدای کیری ش گفت تنهای تنها. دیوارو گرفتم یه کم راه رفتم کیره هم پشت سرم راه افتاده بود. گفتم این چه گیری بود افتادم؟ کیره با صدای کیری ش گفت گفتید کیر؟ کفتم نه گفتم گیر، گیر ،  گ ، گاف، بعد از کاف میاد. کیره یا صدای کیری ش گفت عصبی نشم. گفتم تو لازم نکرده به من بگی چی باشم و چی نه. کیره گفت خیله خب. همون طوری رفتیم . من حدس زدم یه چیز دراز دیگه میخواد از چشمم بیاد بیرون. بعد از هفتاد ثانیه یه کیر تازه از چشمم اومد بیرون، از چشم چپ. دیگه فهمیدم چه مرگم شده، کیر چشمی گرفته بودم. قیافه مو این طوری کردم ، این طوری که دو گوشه ی لبم رو دادم پایین و دو سر ابروهام که زیر پیشونی قرار دارنو دادم بالا. چشم بندم رو تمام و کمال باز کردم. دستم رو زدم به زانوم و خم شدم تا صدای کیری ِ کیرها رو بهتر بشنوم. بهشون گفتم کیرها، آیا من کیر چشمی دارم؟ کیر اولیه با صدای کیری ش گفت آره. و کیر دومیه هم با صدای کیریش گفت آره. گفتم شت. توی دلم گفتم چرا نباید از چشمام کس بیاد بیرون؟ آخه چرا؟ وایستادم و هر یه ربع یه کیر می افتاد پایین. کم کم منظره ی دهشتناکی شکل گرفت. دورم پر کیر شده بود و انگار کیرا منتظر بودن من براشون سخنرانی کنم و از ارزونی کس و اینجور چیزا براشون بگم. و یه نگرانیم هم این بود که این همه کیر شق نکنن. تصمیم گرفتم برم خونه و کیرها رو بندازم به جون پیرمردا، و در دلم خیلی شیطانی گفتم یوهاهاهاها، و خیلی شیطانی اضافه کردم این بهترین نقشه ی قرن بعد از تصمیم چند تا لرد انگلیسی برای استعمارگر شدن بریتانیاست. چند قدم رفتم جلو تا اینکه گوشمو تیز کردم ببینم اینا چی میگن؟ صدای یه همهمه ی کیری ای می‌یومد. فوری برگشتم و لب خونی کردم. چون که من متخصص درجه یک لبخونی هستم، حتی از لبها ی یه کیر میتونم حروف کیری رو بخونم و تشخیص بدم. یکیشون داشت به اون یکیشون میگفت حالا مامانبزرگش خوب هست؟

Friday, March 15, 2013

من و مامان و بابام و آبجیم هفته‌ای یه بار می‌ریم خواستگاری، انقدرم خوراکی می‌خوریم که

- نظرتون رو در مورد انتخابات به بینندگان ما میگید؟
- بله به نام خدا به نظر من انتخابات  خیلی مهم هستش

Monday, March 11, 2013

فرشته

از ماشینم پیاده شدم و این دومین کاریه که خوب می‌کنم. اولین کاری که خوب می‌کنم پنیک زدنه. از ماشینم پیاده شدم، کلای سویشرتمو کشیدم سرم و سعی کردم مرموز به نظر برسم به دلایلی نامعلوم. در ماشینو قفل کردم و رفتم اون سمت خیابون که شیر بخرم. رفتم تو سوپر. سوپرای شمال شهرو دیدین چه شکلین؟ اینم همون شکلی بود، بله یعنی تخمی. رفتم سراغ قفسه‌ی لبنیاتش دیدم فقط شیرکاکایو مونده. حتی یه عدد شیر هم چی؟ نمونده... چه برسه به سه تا. هیچی کنف شدم اومدم بیرون. دیدم یه صدایی اومد دلنگ دلنگ.

تنها پونزده متر جلوتر از جایی که من ایستاده بودم، جایی که ماشینا می‌تونستن انتخاب کنن که برن تو پارک وی یا برن سمت جاده‌قدیم شمرون، یه کامیونه مالونده بود به یه مازراتی.

این آقایی که درست سه قدم جلو تر از من داشت می‌رفت تو پراید سفیدش، زن و بچه شو ول کرد، درو وا کرده بود، درم ول کرد گفت مادر مازراتی گاییده شد، رفت سمت مازراتی. انگار بودا مرده باشه اون وسط. زن و بچه‌ی مرده تو ماشین موندن و از خودشون پرسیدن مازراتی دیگه چیه؟ که حالا بخواد برای مادرش هم اتفاقی بیفته. نفر سمت شاگرد از مازراتی پیاده شد اومد جلوی کامیونیه گفت بیا پایین. بیا پایین مادرجن‌ده. مگه با تو نیستم، بیا پایین تا مادرتو بگام. بعد نفر دوم پیاده شد، دماغشو خاروند و به کامیونیه نیگاه کرد و گفت کس ننه‌ت. همه شرمنده شده بودن. به خصوص مادر و دختر توی پراید سفیده که شوهرشون بهش الهام شده بود کتک کاری میشه و باید بره سوا کنه.

Wednesday, March 6, 2013

آقا معلم

شما آقا! کتابت رو در آر شروع کن با صدای بلند از اول خط صفحه‌ی سی و شیش بخون. مگه با تو نیستم؟ به اون چی کار داری؟ کتابت رو در آر. آقا اجازه! ما کتابمون یادمون رفته نمیشه از رو کتاب هریسچی بخونیم؟ یادت رفته؟ یعنی چی که کتابمون یادمون رفته؟ چطور خودتو یادت نرفته بیاری؟ آقا اجازه! ببخشید. برو بیرون. آقا اجازه ببخشید. برو بیرون می‌گم با من یکی به دو نکن. هریسچی تو کتابت رو در آر بخون. آقا اجازه! ما در کیفمون باز بوده کتابمون افتاده تو خیابون حتماً. اوهو اوهو اوهو...  .آبغوره نگیر هریسچی وگرنه پسگردنی می‌خوری. آقا اجازه به خدا به جون مادرمون... .قسم نخور. آقا اجازه به ابوالفضل...میگم قسم نخور...اقا اجازه کتابمون تو کیفمون بود. خب تو کیفت بود بعد.... در کیفمون...در کیفمون...باز.... . مگه نمیگم گریه نکن؟ مگه تو دختربچه هستی که گریه می‌کنی؟ آقا اجازه! نه. آقا اجازه، اینا گریه‌هاشون الکیه. آقا اجازه دروغ می‌گن ما داریم واقعاً گریه می‌کنیم بیاین نزدیک خودتون ببینید. هریسچی پا شو برو بیرون. آقا آقا آقا به خدا غلط کردیم گه خوردیم. درست صحبت کن حمال! گم شو بیرون. گم شو گفتم...در کیفم باز موند در کیفم باز موند...در خودت چرا باز نموند؟ خیله خب. میمون بازی بسسه. کی کتابشو آورده. آقا ما. آقا ما. آقا ما. خفه شین سرم رفت. آقا ما. آقا ما. مگه نمی‌گم خفه شین سرم رفت؟ فرهادی، تو کتابتو آوردی ان شا الله؟ آقا اجازه.......نه. برو بیرون. آقا اجازه، چشم. ببینم چی شد که کتابتو نیاوردی؟ وایستا...وایستا جواب بده بعد برو بیرون. آقا اجازه چشم. آقا اجازه و درد، بنال. آقا اجازه کتابمون رو صبح گذاشتیم توی کیفمون. صبح ساعت شیش و نیم رسیدیم، بعدش در مدرسه بسته بود بعدش ما زنگ زدیم، زنگ اتاق حاج علی رو زدیم. اما حاج علی نیمد درو وا کنه، بعدش هیچی دیگه واستادیم اونجا تا اینکه همه اومدن،خود حاج علی هم اومد رفته بود نون بخره. فرهادی داستانت مزخرفه، گم شو بیرون، درم ببند. حاج علی حاج علی. آقا اجازه! چشم. فرهادی تو بچه ی مودبی هستی. آقا اجازه! ممنون. انقدر اجازه نگیر، کودن می‌شی‌ها. آقا...چشم. بشین رو زمین نمی‌خواد بری بیرون. بشین همون جلو رو زمین. منم می‌شینم اینجا جای تو. اگه تو جامیزیت آدامس چسبوند باشی بیرونت می‌کنم. آقا اجازه نچسبوندیم. خیله‌ خب. کیا کتاب ندارن؟ یعنی همه کتاب دارین؟ باشه بلوری بخون. بلوری؟ با توئم. آقا اجازه بله آقا؟ با توئم میگم بخون، گیجی؟ منگی؟ آقا اجازه ببخشید. حواسمون نبود. حواست کجا بود؟ آقا اجازه ببخشید. بخون. بلند بخون. به نام خداوند بخشنده مهربان. از اون‌جایی که گفتم بخون، به نام خدا نوشته؟ آقا اجازه نه. پس از خودت اضافه نکن....حالا بخون.

Monday, March 4, 2013

پاستان

نقی و مرتضی دو تا رفیق بودن. نقی دوست دختر داشت دوست دخترشم دوست داشت. مرتضی دوست دختر نداشت، ولی اگه داشت اونم دوست دخترشو دوست می‌داشت. بعدش نقی و دوست دخترش همه‌ش خونه‌ی مرتضی اینا بودن. بعد شیش ماه از زمان مورد نظر، مرتضی با یه دختره دوست شد. دیگه سیتی صفا صمیمیت، مینی‌سیتی. جمعه‌ها لویزان، پنشنبه‌ها سینما. شب ِ جمعه عرق و تگری. شنبه‌ها با کت سرِ کار. بالاخره اوضاع مساعد شده بود. تا اینکه مرتضی و دوست دخترش تموم کردن. بعد از مدتی نقی و دوست دخترش هم با هم تموم کردن. ولی دوست دخترای این دو تا با هم اکیپ شدن و زدن خوار همه رو گاییدن. پسر بازی، مواد پواد، نقل و نبات. نقی که یه وبلاگکی هم داشت به نام در سطحی بالا، ورداشت تو وبلاگه نوشت به نام خدایی که قلم در دست گرفتن را از او یاد نگرفتم ولی بهش ایمان دارم. بعدش خط دوم رو این طوری نوشت، بابا این کارا زشته ، بعد تو خط سوم نوشت مگه جنگه؟ تو خط چهارم گفت خاک تو سربازیا چیه؟ در خط پنجم اضافه کرد خجالت بکشین، تو خط شیشم هم نوشت لا اقل اگه خجالت نمیکشین گه اضافی نخورین. نقی با اسم عزت می‌نوشت که شناخته نشه. چون که محیط مجازی هر کی هر کی بود. بنابراین زیرش نوشت عزت، بهار هشتاد و هشت. چند وقت بعد تظاهرات شد. مرتضی رو تو شلوغیا دستگیر کردن. نقی رم احضارکردن گفتن این مطالب کسشر چیه نوشتی؟ تنت میخاره؟ گفت چی نوشتم؟ گفتن نوشتی بابا این کارا زشته، مگه جنگه؟ خاک تو سربازیا چیه؟ خجالت بکشین، لا اقل اگه خجالت نمیکشین گه اضافه نخورین. گفت من نوشتم اضافی، شما می‌گین اضافه. گفتن میمون بازی موقوف. گفت بابا این که عشقیه. گفتن غلط کردی که عشقیه الان نشونت می‌دیم. نشونش دادن. گفتن این چیه تو فیسبوک لایک کردی؟ گفت بابا فیسبوک که فیلتره! گفتن فیلتره؟ الان بهت نشون می‌دیم فیلترو. نشونش دادن. گفت من لایک نکردم، من اصلاً نمیدونم اینو کی لایک کرده بودم. گفتن حالا همه چی معلوم میشه. اما همه چی همون موقع معلوم نشد و چند ماه طول کشید. از اون طرف مرتضی زودی آزاد شد چون که گفتش فریب خورده بود. فریب ِ فرید رفیقشو خورده بود. فرید در نهایت به گا رفت. از تحصیل محرومش کردن گفتن حالا برو تو جوب آشغال جمع کن، تولیاقت تحصیل تو داشنگاهای ما رو نداری. فریدم بهش برخورد به جای جوب رفت آمریکا، سال بعدشم مادرشو برد. مرتضی که از زندون آزاد شد معلوم نیست هوس سکس کرده بود یا چی؟ فوری نه گذاشت نه برداشت برگشت زنگ زد به دوست دختر سابقش گفت ببین من رفتم زندون من عوض شدم من دیگه آدم سابق نیستم. نقی هم تو تحقیقات معلوم شد که واقعاً کاره‌ای نبوده اومد بیرون وبلاگشو بست یکی دیگه باز کرد و با اسم شنتیا نوشتن رو چی؟ ادامه داد. به دوست دخترشم یه تکست داد با این مضمون: همون بهتر که دیگه نمیبینمت، لگوری. دوست دختر نقی هم بهش تکست داد با این مضمون: عوضی، چی میخوای از زندگی من؟ این همه عمرم رو حروم کردی کافی نبود؟ واقعاًکه تو عوضی هستی، امیدوارم هر چه زودتر بمیری تا همه از دستت راحت بشن. نقی فرداش نه پس فرداش رفت خونه مرتضی اینا دید د بیا مرتضی با دختر قبلیه ست ولی همه چی سر جاش نیست. اونا هم خودشون نبودن یه جوری بودن. گفت چیه؟ چرا خودتون نیستین، چرا یه جوری‌این؟ گفتن ببین دوست دختر اسبقت داره می‌یاد این‌جا. گفت بله؟ می‌یاد اینجا؟ این امکان نداره. دوست دختر مرتضی گفت ما با هم خیلی رفیقیم، من نمی‌تونم بپیچونمش. مرتضی گفت ولی باید بپیچونی، نگاه کن نقی چه ناراحته. نقی گفت معلومه که ناراحتم، اصلاً خوب می‌کنم که ناراحتم. بزنم همه چیو بشکونم؟ مرتضی گفت نه بابا برو خونه‌ی خودتون بزن همه‌چیو بشکون، اِ، این چه طرز عصبانی شدنه؟ درستش می‌کنیم. نقی گفت چیو می‌خواین درست کنین؟ همین الان زنگ بزنین بهش بگین من این‌جام. دوست دختره برگشت گفت اگه بگیم نمی‌یادش که. نقی گفت خب نیادش که، ینی چی نمیادش که، خب به درک که نمیادش که، اصلاً نبایدم بیادش که...کسی حرفی نزد برگشت گفت ینی می‌گین من برم؟ بعد برگشت به مرتضی نگاه کرد. گفت ینی من برم؟ برم که برم؟ مرتضی گفت نه نقی جون بمون تو. و سپس رو به دوست دخترش نمود و گفت تو برو. دختره گفت دیگه یک لحظه نمی‌تونه قیافه‌ی کیری اون دو تا رو چی؟ تحمل کنه. بعدشم هی گفت کیفم کو؟ کیفم کو؟ حالا کیفش همون بغل بودا. ولی یعنی که یعنی. مرتضی تلاشی نکرد منصرفش کنه. وقتی رفت، نقی گفت بابا اصن انتظار نداشتم. مرتضی گفت تو هم گم شو بیرون اعصابم کیریه می‌خوام بخوابم.

ناراحت نشینا، اگه ناراحت شین به تخمم نیست ولی اگه ناراحت نشین به تخمم هست

ببخشیدا خیلی عذر میخوام ولی شماها لیاقت ندارین :)

Saturday, February 16, 2013

ای بابا - چل و شیش

خدایا یه معجزه‌ای یه جوکی یه گوزی یه آروقی، دلمون گرفت
-حضرت مریم

ای بابا- چل و پن

دو نفر میرسن به هم. به، احوال آقای شاشبندیان؟ قربان شما آقای جیش سیرت، نمیبینیمتون، آقای شاشبندیان کیونتون لق. آقای جیش سیرت اَن بجویین شما

ای بابا - چل و چال

- اه، بزیدم توی این وضعیت
- بُز نگو زن!‏
-برم دوش بگیرم، بعدم کار، اَه...بُز

ای بابا - چل و سه

آقا من از همین الان تصمیم گرفتم فحش ندم. از بز استفاده میکنم. مثلاً بز خل، بز میخ، بز کش، بز پدر ِ مادر بز ده...ایتز فان

ای بابا - سال چل و دو

توی خیابان ، به قیافه‌ی آدمهایی که هی بوق می‌زنند دقت کردم، فرقی یا ما ها که بوق نمیزنیم ندارند

ای بابا چل و یک

حضرت فیل با یارانش از جایی میگذشت مردی بدو سیلی زد، فیل صورتش را اینوری کرد گفت یکیم بزن این ورم، مرد بزد بعد پشتش را بکرد، گفت اصن بکن توم

ای بابا - چل و هفتاد و پن صدم

اگر بهشت و جهنم وجود داشته باشد جداً مسخره میشود ، اگر هم مسخره نشود خودم تکی وا میستم و مسخره شون میکنم

ای بابا - چل و نیم

حضرت فیل به مردم رو کرد و گفت خرطوم‌هاتان را بپوشانید، و بر عاج هایتان مسواک زنید

ای بابا - چل -چل، خل و چل، باند، جیمز باند-

حضرت ِ فیل از فیلتِر شکن به عنوان چنته استفاده می‌کرد، تو توالت

ای بابا - سی و نه -سی و بله ی سابق-

جبرییل در خلوت حضرت فیل را دامبو صدا می‌زد