خورشید داشت مثل ِ سگ میدرخشید.
یک زنبور آمد و گفت: ویزززز،
بعد یک مگس آمد و گفت: ویزززز،
بعد یک پشهی پیزوری هم آمد و گفت: ویزززز،
بعد یک خرچسونه آمد و گفت : خفه شین بابا. چون خرچسونهها صبحهای زود عُنُق هستند.
بعد آنها سهتایی در جواب ِ خرچسونه گفتند: ویزززز، ویزززز.
No comments:
Post a Comment