شاید،
روزی در زندگیام باشد که از همه چیز بگذرم، بروم تو کوههای شمرون گور و گم شوم و سالیان سال آنجا به خوشی و خرمی با خودم زندگی کنم بیکه خرسی یا گرگی مرا بدرد یا ماری باشد تا زهرش را در جانم تزریق نُماید یا عقابی فکر کند که من گوسفندم-که البته تا حدودی هم هستم، باور نداری؟ بع- و بیاید و مرا بلند کند و بال بزند تا به جوجههای ایکبیریاش در آن آشیانهی گرد و زشتش، که بیشتر به لانهی یک لاشخور شبیه است تا عقاب، لقمهای گوسفند - گوسفند ِ زنده - داده باشد، حتی هیچ آدمی نبینم و حتی آنجا از چشمهمشمه و یا رود و پود خبری نباشد تا خودم را هم نبینم و حتی چون دختر نیستم یک آینهی کوچک هم نداشته باشم تا ببینم ریخت زشتم چه قدر زشت تر شده،شاید هم آن روز هیچ گاه نیاید. شاید هم بیاید.
کسی چه میداند؟
ps:چرا فکر کردی یک چنین مطلب گویایی پیاس یا هر چیز دیگری لازم دارد... آمدی پیاس بخوانی؟ اما به بیلاخم معرفیات میکنم. بیلاخ.
No comments:
Post a Comment