یک روز سمپادی دانا داشت در خیابان قدم میزد و فکر میکرد چه خوب است که هر چی که میخواهد را دارد. برای همین لبخند هم میزد. فکر میکرد چهقدر خوب است که او خاص است و همه عام هستند و چهقدر خوب است که او میفهمد و بقیه نمیفهمند و چهقدر خوب که او لولههای آزمایش دیده است اما بقیه ندیدهاند و چهقدر خوب است که او به پتاسیم دست زده اما بقیه نزدهاند. ناگهان در راه یک نفر از او پرسید ساعت چند است؟ سمپادی دانا با خودش فکر کرد که چه خوب که او خودش ساعت دارد و هیچوقت مجبور نیست از کس دیگری بپرسد ساعت چند است. فرد ساعتپرسنده دوباره پرسید ببخشید، میگویم ساعت...ساعت چند است؟ سمپادی دانا فکر کرد چه خوب، چه خوب که او هیچوقت هیچسوالی را دو بار نمیپرسد. و همان بار اول همهچی را میفهمد، جوری که هیچکس نمیتواند یک چیز را در بار اول بفهمد. یارو برگشت به سمپادی دانا گفت نفهم. لال. گفت چرا حرف نمیزند؟ سمپادی دانا با خود اندیشید، به خودش ایول گفت که ادب دارد و هیچوقت به کسی نمیگوید نفهم یا لال، البته مگر اینکه آن کس نفهم یا لال باشد. چون چه اشکالی دارد به کسی که نفهم یا لال است بگوییم نفهم یا لال؟ او سپس به راه خود ادامه داد.
No comments:
Post a Comment