دیدم یه سوسکه پشت دره. هی میره اینور، هی مییاد اونور. رفتم گفتم پدر جان، پدرجان، چی میخواین؟ دیدم یه چیز ریز سفیدی در آورد از زیر بالش. رفتم جلو دقیق شدم. روش نوشته بود سوسکا نمیتونن حرف بزنن. شاید هر چیزی حرف بزنه و تو بتونی اون رو توی اون وبلاگ گهت بگنجونی، اما سوسکا از این قاعده مستثنان. گفتم خیله خب، دوست داری بکشمت؟ بعد برم توی وبلاگم بنویسم؟ یه نوشتهی دیگه از زیر بالش در آورده بود، روش با خط تحریری نوشته بود این درو وا کن من برم بیرون. گفتم که ما معمولاً سوسکا رو میکشیم، چون اونا کثافتن. یه برگه در آورد، روش نوشته بود، من که دارم میرم بیرون. گفتم اهمیتی نمیدم . یه برگه در آورد که نوشته شده بود روش به تخمم که نمیدی، گه بگیرن تو و اون دمپایی که دستته، مرتیکهی زپرتی ِ کون گندهی پشمالوی ِ...برای من دمپایی در میآری؟ نشونت میدم...اومد باز کاغذ در آره که مرد، با دمپایی.
*نوشتهی کوچک ِ علوی
*نوشتهی کوچک ِ علوی
خدا
ReplyDelete