یک خرمالو از تو سبد ورداشتم، چاک انداختم به پوستش، مکیدم. عین جاروبرقی ِ هووِر. کمکم لبهام جمع شدن. شدن شبیه غنچهی رُز. بعد خیلی بیشتر جمع شدن، لبام رفتن تو و دندونامم محوش شدن حتی، کونم خاریدن گرفت از استرس یا چی بود، نمیدونم. دهنم دیگه شبیه غنچهی رز نبود. پوست خرمالو رو پرت کردم توی سطل. رفتم جلو آینه دیدم دیگه لب ندارم. بلکه روی صورتم یک سوراخ کون هست. دستمو گذاشتم رو دهنم...نه ببخشید، گذاشتم رو سوراخ کونم. رفتم جلو آینه قدی خونهمون. کشیدم پایین. کونمو کردم رو به آینه. کونم داشت بهم لبخند میزد. دهنم گفت سلام، موقعیت خوبی نیست، بعد لبخند زد باز. گفت اون خرمالو جادویی بوده. و از این به بعد وضع همینه که هست. گفت به خوب ِ این حادثه فکر کن، از این به بعد پشم در کونتو راحت میتراشی. میخواستم بگم من هیچوقت پشم در کونمو نمیتراشم، اما چون دهن نداشتم و به جاش یه سوراخ کون داشتم فقط گفتم مُف مُف مُف. دهنم حتی لبخند نزد. این وضعیت رقتانگیز تر از اونی بود که بشه بهش خندید.
خیلی وقتا حرف زدن هیج فرقی با گوزیدن نداره...کاش مث قصه ها یکی پیدا شه که تو بگوزی و بفهمه چی می خوای بگی
ReplyDelete