اولش رفتم حمام گرفتم، یک ساعت آن تو بودیم. من، شامپو و یک تیغ نو. موها رو کف آلود میکردم. با شامپو جوری رفتار میکردم انگار کف ریش هستش. اما با تیغ مثل یک تیغ حقیقی رفتار میکردم. کاری که موها با راه آب کرده بودند، یک جور سد سازی خیلی مدرن بود. موها جایی که بودند را دوست داشتند، آب گرم و کف میاومد و بهشان میچسبید، توی آب رها تر بودند و بی وزن به نظر میرسیدند. هر چند دقیقه دو بار خم میشدم و سد ِ آب درست شده را از توی راه آب جمع میکردم و میگذاشتم روی جا صابونی. این باعث میشد کلی پشم هم به صابون بچسبد، بالاخره این پشمها به یک چیزی میچسبیدند و من نمیتوانستم تمام مدت کنترلشان کنم و علاقهای هم نداشتم و از دستم کاری بر نمیآمد و بعد که زیر دوش بیشتر فکر کردم دیدم حتی اگر از دستم کاری هم بر بیاید، این قدرفکر کردن به چنین مسئلهای ابلهانه است که میتواند کاندید و برندهی کاپ طلایی ابلهانه ترین فکر دوران بشود . بعد از استحمام و در انتها به حول قوهی الهی، صابونی عاری از هر گونه پشم ِ تازه برش خورده را خواهیم داشت. از روز اولش هم صابونتر.
پی نوشت: فکر کنم بعد از مسایلی که تو نوشته باهاش مواجه شدید لازمه بنویسم (داستانک)
بعدش آمدم بیرون و حتی به لا و لوی تخمهام هم مام رولت مالیدم. بعد ادوکلن زدم و پیرهن سفیدم را پوشیدم. احساس کردم بهتر است پیرهن سفیدم را بپوشم. چند روز قبلش رفته بودم خانهی دوستم، کشک بادنجان و عرق خورده بودیم و از خاطرات سفرهایی که کرده بودیم برای هم تعریف میکردیم. بعدش این کشک بادنجانها تمام پیرهنم را زرد و روغنی کردند، چون من حواسم نبود احتمالاً مثل لاشه افتاده بودم روی کاناپه و بشقابم را کج گرفته بودم تا تمام روغنهای دنیا -بله، دنیا- بریزند روی پیرهنم. چون بله درست است، من لمس هستم. پیرهنه را تا رسیدم خانه توی لکه بر خفهاش کرده بودم. زنگ زد . گفتم دارم میآیم دنبالت. چون که قرار بود برویم مهمانی و توی مهمانی من کاری میکردم تا از من خوشش بیاید. یعنی من فکر میکردم که از من خوشش نمیآید و حتماً زمان میبرد تا جوری بشود که از من هم مثل یک میلیارد پسر دیگری که میشناسد خوشش بیاید. به هر حال من هم پسر شیرینی هستم. دندانهای خوبی هم دارم و اگر خیالم راحت باشد میتوانم با کسشر گفتن سرگرمش کنم. منتها تمام پسرهایی که او میشناسد پزشکی خواندهاند و زمستانها هم اسکی میکنند. ولی من چی؟ من هیچ من نگاه. من ادبیات خواندهام و اگر ادبیات نخوانده بودم نمیدانستم اسکی را با سین مینویسند. او خودش میگوید دورهای که اسکی کردن خز نبود، اسکی میکرده. نه الان. خودش هم پزشکی خوانده و برای همین ازم خواسته تا چیزی مصرف نکنم. این را جوری گفته که انگار من واقعاً معتاد هستم. حتماً جوری رفتار کردهام که همه تمام مدت فکر میکنند من یک معتاد هستم. چه فکر بدی را توی سرم انداخت. آیا به اندازهی کافی پارانویید بودنم، زندگی من را به گند و گه نکشانده؟ برای چی باید با کسی که به اعتیاد متهمم میکند بروم بیرون؟ او دوست ندارد با کسی که چیزی مصرف میکند باشد. اما وقتی من بهش گفتم آیا منظورش از چیز وید و منظورش از مصرف کشیدن است؟ گفت حالش از کسانی که سعی میکنند با به کار بردن کلمهی وید به جای علف از کثافت بودن آن کم کنند و به آن تشخص ببخشند به هم میخورد. باید از خودم دفاع میکردم. اما به جایش به او حمله کرده بودم. ما همهش دعوا میکردیم. تمام ِ مدت. تمام ِ مدت. اگر یک ساعت با هم بودیم دعوا میکردیم. اگر نیم ساعت با هم بودیم هم با هم دعوا میکردیم. و اگر فقط یک ثانیه همدیگر را میدیدیم با هم دعوا میکردیم و اگر در همان یک ثانیه بنا بود فقط یک کلمه حرف بهم بزنیم آن کلمه "دعوا" بود.
رسیدم در خانهشان. چند وقت بود که پاک شده بودم، البته او میگفت باید شش هفته بگذرد چون اگر شش هفته نگذرد نمیشود قطعاً گفت که من ترک کردهام. و این اطلاعات را هم از کتابش استخراج کرده بود که مربوط به پزشکی میشد و خودش میگفت این انجیل ِ ما پزشکها است. و تویش راجع به همه چیز-واقعاً همهچیز، جداً همهچیز، خودم دیدم- به انگلیسی و ریز ریز نوشته شده بود. ازش خواسته بودم از لفظ ترک استفاده نکند. چون یک، من آن را دوست ندارم. دو،من معتاد نیستم. سه، من کشیدن علف را ترک نکردهام بلکه برای اینکه پیش او باشم و تپ وتپ به اعصاب من نریند آن را نمیکشم. همچنین من در طول عمرم لب به سیگار هم نزدهام و میتوانم تعداد بارهایی که علف کشیدهام را هم بشمرم. که از بخت بد آخرین بارش با خود او بوده و آن زمان گویا او فراموش کرده بود برود در نقش فاطمه زهرا. بعدش دو تایی در همت گم شدیم که در همت گم شدن کار سختی است. بعدش رفتیم خانهی دوستش و چایی خورده بودیم.
زنگ زدم و گفتم بیاید پایین و من پنج دقیقه است که رسیدهام پس چرا او پایین نیست؟ چون پنج دقیقه پیش هم زنگ زده بودم و گفته بودم ببین، من رسیدم و او هم گفته بود خیله خب الان، الان مییام. اما نیامده بود. اگر عرق میکردم و زیربغل پیرهن سفیدم زرد میشد چی؟ مردم بی مبالات هستند اما من نمیخواهم این را قبول کنم. گفت بروم بالا. گفتم بالا؟ گفتم مهمانی دیر میشود. گفت به تخمم که دیر میشود. گفت اگر میخواهم باهاش بخوابم باید الان بروم بالا. گفتم الان؟ خوب شد پشمهایم را زدم. گفت بله بیست دقیقه وقت داریم. قفل فرمان را زدم. در خودم باز نمیشد، گیر کرده بود دوباره سوییچ زدم تا شیشه را بکشم پایین شیشه حدود یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده ثانیه طول کشید تا بیاید پایین، آن هم تا نصفه که من بتوانم دستم را ببرم بیرون که در را باز کنم. همین کار را کردم باز هم در باز نشد. زبانهی قفل را دادم بالا و از داخل ماشین امتحان کردم در را بستم شیشه را کشیدم بالا یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چهارده پانزده شانزده هفده هجده نوزده. از ماشین پیاده شدم و در را قفل کردم. گفته بود اگر ازت پرسیدند کجا میروی بگو به شما مربوط نیست. گفته بودم چه قدر احتمال دارد نگهبان ازم بپرسد که کجا میروم؟ گفته بود نود و پنج درصد. گفته بودم آخر یعنی چی که به شما مربوط نیست؟ مگر میشود به سرایدار مربوط نباشد، اتفاقاً فقط همین یک چیز به او مربوط است. خب فکر میکند دزدم. گفت فکر نمیکند. گفتم من میگویم مهمان شما هستم. گفته بود اگر این کار را بکنی و پدرم بفهمد جنازهام را توی اسید حل میکند. هم من و هم خودش میدانستیم دارد کس ِ مفت میگوید. پدرش نه او را و نه هیچ کس دیگری را در اسید حل نمیکرد. اما لابد مشکلات کوچک دیگری به وجود میآمد که مهمترین آنها اصل اعتماد بین والدین و فرزندان است. دیواری که از بدو تولد در حال فرو ریختن و بازسازی است.
زنگ زدم، در را باز کرد و رفتم تو لابی ساختمان. دیدم سرایداره جلو روم ایستاده. و مثل خری که به نعلبندش نگاه میکند بهم نگاه میکرد اما خودش لابد فکر میکرد این نگاهی عاقل اندر سفیه است. منتظر بود من چیزی بگم. من هم پرسیدم آسانسور کجاست؟ گفت آنجا. بعد به سمت آسانسور رفتم. او هم سوالش را پرسید. گفت کجا میروم؟ گفتم زنگ زدم در را باز کردند، این سوال بی ادبی است. دوست داشتم بگویم کور بودی؟ ندیدی زنگ زدم و در را باز کردند؟ نگهبان گفت میخواهد بگوید کدام طبقه پیاده شوم. من هم گفتم فامیلشان یادم نیست. باید طبقهی نه پیاده میشدم. بیست ثانیه طول کشید تا آسانسور به همکف رسید. رفتم تو، شهداد روحانی. هشت را زدم، بعدش فوری نه را زدم. چرا هشت را زده بودم؟ اما چه طور است که اصلاً هشت پیاده شم و یک طبقه را پیاده برم بالا و توی راهرو یک تجدید ادوکلنی کنم، اما ادوکلن که توی ماشین بود، پس خاک به سرم. البته اشکالی ندارد، یک چک آپی، دستی به مویی و اینها. نگرانی را باید دور ریخت. در فکرم بود که جوری بخوابم که برای باقی عمرش نتواند ازم صرف نظر کند. هشتم پیاده شدم. اما هیچ راه پلهای نبود دور تا دور آسانسور را درهای خانهها فرا گرفته بود. همهی در ها شبیه هم بودند و روی بعضیها هنوز نایلون وجود داشت و از بالاتر هم صدای خورد کردن چیزی شبیه آجر میآمد. گفته بود ساختمان ما هنوز تکمیل نیست. حتماً یکی از این درهای متحد الشکل به راه پله باز میشد. اما کنار همهی آنها کارت خوان نصب شده بود. نه از آنها که توی بانکها هستش، یعنی بدون کارت نمیتوانستی از هیچ دری رد بشوی جز در گه ِ آسانسور. دکمهی آسانسور را فشار دادم و منتظر ماندم.
وقتی رسیدم بالا دیدم یک کلهی اخمو لای در است. گفتم چه فازیه؟ گفت فاز اینه که کدام گوری هستم؟ گفتم چرا راه پله ندارین، گم شدم. گفت میآیم تو یا در را ببندد؟ رفتم تو. یک پیرهن مشکی پوشیده بود تا اواسط ران میرفت. گفت پایش کبود است و جوراب هم ندارد، و دوست دارد کلهی من را هم بکند. پرسیدم مامان بابات کوشن؟ گفت الان مییان. خیلی عجله داری؟ گفتم شوخی نکند. گفت شوخی نمیکند. گفتم پس کس خل است که من را کشیده بالا؟ گفت بیست دقیقه وقت هست. گفتم واقعاً بیست دقیقه؟ گفت آره رفتیم توی اتاق. دور گردنش یک دستمال سفید با خالهای ریز سیاه بسته بود و با رژ لبش را تا جایی که میشد قرمز کرده بود. به تختش اشاره کرد، روی تخت یک عالمه لباس ریخته شده بود. روی زمین هم یک عالمه لباس ریخته شده بود. در حقیقت به هر سمتی که نگاه میکردم فقط لباس میدیدم و لباس و لباس. به خودش عطر زد و گفت خب بیا. گفتم همین طوری وایستاده؟ گفت وایستاده نمیتونی؟ سعی کردم وایستاده" بتونم" اما خوب نمیشد به خاطر این که همه جایش پوشیده بود جز پاهایش. دکمههای شلوارم را باز کرد، گفتم بگذار پیرهنم را در بیاورم رژ لبی میشود. گفت نمیشود. گفتم چرا میشود. رفتم عقبتر وایستادم، شلوارم افتاده بود روی کفشهام پیرهنم را در آوردم انداختم بین هفت میلیارد لباسی که رو تخت بودند، بعد همدیگر را بغل کردیم، گفت میشود انقدر نبوسم؟ رژ لبش خراب میشود. گفتم خب دوباره بزن. گفت دوباره نمیزنم. گفتم گردنت را با اسکارف پوشاندی و بالای لباست بستهست و من دوست دارم کمی ممه ببینم، اصلاً کی به تو گفت لباست را بپوشی و آماده شوی. نگاهی به آلتم کرد که در حالت عسلی متوقف مانده بود بعد نگاهی به من کرد که در حالت عصبی متوقف مانده بودم. گفت ناتوان. بهش گفتم خفه شود. گفت هنوز ده دقیقه وقت هست. گفتم برای چی؟ که در طولش به من بگوید ناتوان؟ گفتم این طوری که نمیشود. گفت خب چی کار کنم، گفتم لطفاً برگردد، اما با برگشتن هم چیزی درست نشد، تمرکز نداشتم و واقعاً ناتوان شده بودم. پیرهنم را از بین هفت میلیارد لباس ورداشتم.
چون واقعاً وقت نبود و مامان باباش هر آن ممکن بود برگردند از خانه رفتیم بیرون. اول من رفتم تا سرایدار فضولشان شک نکند و نپرسد کجا که من هم بگویم اگر اجازه بدهید میروم سوار ماشین بشوم. بعد از دو دقیقه او هم آمد. گفت که نگران نباشم به خاطر استرس این طوری شدی. میخواستم بگویم نو مو خوام. اما گفتم خودم هم همین فکر را میکنم اما اگر دیگر آلتم راست نمیایستاد چی؟ این را هیچ وقت بلند نگفتم. اگر این شروعش بود چی؟! شروع ِ عقامت اوضاع. خدایا تو رو خدا من را از حس و حساسیت ننداز! نکن! من که خیلی پیاز میخورم، و همین طور خیلی میوه و گوشت قرمز و انواع ویتامین و ژن خوبی هم که دارم چون اندازهی آلتم هم به گفتهی او که خودش یک پزشک است و یک میلیون آلت دیده، خوب است و شانههای برجستهای هم دارم؛ حیف نیست عقیم بشوم؟ آخر چرا من؟! چرا من آآآآه ای پروردگار ای پروردگار....کیر ِ من را بیخیال شو. ایمان متزلزلم را تا مقصد، جایی که قرار بود مهمانی برگزار شود بازیافتم.
رفتیم تو. من خودم کسی را نمیشناختم فقط صاحبخانه را. چند نفر که مست بودند اصرار داشتند من حتماً برقصم زورشان به او نمیرسید انگار کونش را با میخ به مبل وصل کرده بودند. من رقصیدن را میپیچاندم. وسط مهمانی گفت تمام تکیهی بازوی من روی سینهاش است. گفتم بد است؟ گفت نه. گفتم پس چرا یک جوری میگویی انگار بد است. گفت فکر نکنم که نمیداند دارم چیکار میکنم. آخرش انقدر عرق و سالاد کلم خوردیم که مجبور شد برود توی اتاق و یک آینه پیدا کند تا ببیند چند چند است. اما توی اتاق ریمل دویست هزار تومنیش را گم کرد. من گفتم کس نگوید؛ یک ریمل نمیتواند دویست هزار تومن قیمت داشته باشد. ازم خواست کس نگویم و اگر چیزی را نمیدانم در موردش اظهار فضله نکنم. گفتم خب. ریمله پیدا نمیشد و ما هم مست بودیم. نشست روی زمین و گفت دوستم دارد. اما خیلی مست است. گفتم منم دوستت دارم. احساس کردم آلتم درست شده. گفتم ببین درست شد. گفت چی درست شد؟ گفتم که چه چیزی درست شد. گفتم شد مثل اولش. گفت پنیک زده بودی که درست نمیشود؟ بدبخت؟ گفتم آره. بعد خم شدم روی کلهاش و دستهایم هم بیکار نمانده بودند، بعد یک دفعه یک دخترهای آمد تو و گفت ساری گایز. انگار میامی باشد. من جوری رفتار کردم که انگار یک پزشکی هستم که دارد شانههای یک فرد خیلی مست را میمالد و به او اطمینان میبخشد که حالش با خوردن آب خنک و لیمو ترش بهتر میشود. و تظاهر کرده بودم که انگار دارم میگویم چیزی نیست چیزی نیست. وقتی دختره رفت بیرون. گفتم ساری گایز؟!؟! این چه کوفتی بود که گفت؟ گفت از این گه تر نمیشد، حالا همه فکر میکنن ما خیلی هَوَلیم. گفتم نه که نیستیم؟ گفت تو هَوَلی نه من. من هم عصبانی شدم. اما بعدش بوسیدتم و من هم دیگر عصبانی نشدم.
پی نوشت: فکر کنم بعد از مسایلی که تو نوشته باهاش مواجه شدید لازمه بنویسم (داستانک)
همین ریملو برو دوبی پنج درهم بگیر
ReplyDelete=))))))))))))))))))))) عنتر
ReplyDeleteتکیدم
ReplyDeleteبه امام هشتم...
بقیه ش هم مینوشتی
ReplyDeleteتموم شد خب، وا
ReplyDeleteاز اون بخش هایی که از داستان میایی بیرون یهو فقط خودت مطرحی و تفکرات خودت وبد داستان ول مونده منتظره برگردی جمش کنی گاهی بر می گردی گاهی هم بر نمی گردی-تو این داستان کمتر، تو داستانای دیگه بیشتر- خیلی خوشم میاد ...شاید بخندی اما مولوی هم همین سبک و استفاده کرده تو مثنوی اما خوب در سبک و سلوک و حال و هوای کار خودش....جسارت به شما نباشه یه وقت حس کنین مقایسه ای صورت گرفته...
ReplyDeleteبه این میگن کامنت :)
Deleteآقا ترکوندی منو...خیلی جوندار بود...یه نفس رفتم همه رو
ReplyDelete