گربه نارنجیه اسمش اصغر بود و کمی جوون تر به نظر میرسید. پرسیدم اصغر چند سالته؟ گفت یک سال و نیم. اون یکی گربه که بزرگتر . سفید بود اسمش باقر بود، سه سالش هم بود. باقر اومده بود اینجا کپی رایتر بشه. باقر جان شما میدونید ما فقط یک جا داریم؟ اصغر به من و سپس به باقر نگاه کرد. گفتم کپی رایتر اوصولاً دستیار نمیخواد. باقر به اصغر نگاه کرد و با نگاهش به اصغر گفت که این تصمیم ماست نه خودش. گفتم برای همین ما برای اصغر یه جای دیگه رو در نظر میگیریم. باقر گفت چه جایی؟ گفتم میتونه توی آتلیه با کاموا بازی کنه. باقر گفت معلومه که میتونه با کاموا بازی کنه ولی آیا ما به ازای این کار بهش چیزی هم میدیم؟ بله ما بهت غذا میدیم و اگه سردت شد میتونی کنار بخاری دراز بکشی. فقط همین؟ معلومه که همین.
من خودم اون اوایل که استخدام شدم توی آتلیه با گوله کاموا بازی میکردم.
بعد موقع ناهار شد و ناهار لوبیا پلو بود. گفتم بیاید بریم تو سلف. رفتیم تو سلف. دو تا دختره جیغ کشیدن. گفتم جیغ نکشین به باقر اشاره کردم، این کپی رایتر جدید ماست، باقر. به اصغر اشاره کردم، این هم اصغره و قراره تو آتلیه با کاموا بازی کنه. براشون یک ظرف یه بار مصرف گذاشتم رو میز. اصغر بو کرد گفت پلوئه. باقر گفت پلوئه که پلوئه، بخور. سعی داشت من نشنوم ولی من گوشهای قوی ای داشتم. گفتم گوشتاشو بخورین. با چنگال گوشتا رو براشون جدا کردم که بیشتر سویا بودن. چون گربه ها دست ِ مناسبی برای گرفتن چنگال ندارن، نه ندارن. نه دست مناسبی برای گرفتن چنگال دارن نه کون مناسبی برای نشستن رو صندلی.
چه خوبه
ReplyDeleteخیلی خوب بود.
ReplyDelete