Wednesday, May 18, 2011

کدخدای دروغ‌گو - Jun 29, 2010 10:54 AM



یک روز چوپانی گله را ول کرد به امان خدا. گفت خدایا حواست یک دَقه به گوسفندها باشد من بروم این پشت جیش کنم. خدا گفت برو دارمت. چوپان رفت آن پشت جیش کند. وقتی برگشت از خدا تشکر کرد و گفت مرسی. خدا هم گفت قابلی نداشت. بعد گوسفندها را شمرد دید همه سر جایشان هستند و خدا  راستش را گفته، پس ایمانش دو چندان گشت. 
واقعاً حوصله‌اش سر رفته بود و حتی یک آی‌پاد تاچ نمداشت تا راک‌بند بازی کند. این بود که تصمیم گرفت برای تنوع هم که شده دروغکی برود و به مردم ده بگوید گرگ‌ها به گوسفند‌ها حمله کرده‌اند. به خدا گفت خدایا دو دَقه حواست به این گوسفندهای ما باشه، می‌خوام برم مردم ِ ده رو اُسکل کنم. خدا گفت برو دارمت. بنابراین چوپان رفت سراغ ِ مردم ده و به آن‌ها گفت آهای مردم، گرگ‌ها ریخته و دارند گوسفندان شما را می‌برند، می‌خورند، می‌کن*د.
مردم ده در یک حرکت خودجوش به اشک آور و سپر و باتوم مجهز شدند. و به سرکردگی چوپان رفتند دیدند که گوسفندها سر جاشان هستند. گفتند چوپانِ عمله؟ خالی بستی؟ چوپان گفت شما را دیدند رفتند. وگرنه اینجا پر ِ گرگ شده بود همه‌شان هم می‌گفتند ائوووووو، ائوووووو.
مردم ده از رشادت چوپان به وجد آمدند. چرا؟ ما نمی‌دانیم. به او پیشنهاد کردند که برای دوره‌ی بعد کاندید کدخدا شدن در ده بشود. چوپان گفت افتخار می‌کند که یک چوپان بسیجی است. مردم ده گفتند با این بی بند و باری در ده چه می‌کند؟ شنیده شده که جوانهای ده به صورت مختلط فرش می‌بافند و شیر می‌دوشند. چوپان گفت شیر ِ چی را؟ آن‌ها پاسخ دادند شیر ِ دام و طیور. بعد چوپان رو به دوربین کرد و گفت آیا واقعاً مشکل جوان‌های ما دوشیدنِ شیر ِ طیور است؟ مشکلات ده ِ ما فراتر از شیر ِ چند عدد طیور است.
چوپان به خدا گفت خدایا سه دَقه حواست به گله باشه من کدخدا شم، خدا گفت برو دارمت.

No comments:

Post a Comment