Monday, May 16, 2011

Nov 1, 2009 12:18 PM


داشتم می‌گفتم.اون روز بارون می‌اومد باد هم می‌اومد.باد بارون بود. همه چی دیگه خعلی  پاییزی بود. حتی برگا خش خش میکردن. لباسامون می‌خوردن به هم و فش فش می‌کردن. بعدش بهم گفت یه ماچ رد کن بیاد.
یه ماچ رد کردم رفت.
گفت بریم قهوه بزنیم؟ گفتم نه، شیتیل پیتیل ندارم اصلاً و ابداً.۴۰۰ تومن دارم میخوام برم خونه. چون من مرد ِ فقیری‌اَم. گفت مهمون من.گفتم او‌کی. مردای فقسر پیشنهاد دخترای خوشگل رو مبنی بر دعوت به قهوه رد نمی‌کنن، می‌پذیرن.
رفتیم قهوه بخوریم . بعد یه پسره بهش تیکه پروند. خعلی غول‌تشن بود. من هیچی به پسره نگفتم. به خودشم چیزی نگفتم. اصن پسره همینو می‌خواس که من یه چیزی بهش بگم. اما ذکاوت خرج کردم. خارج ِ ذکاوتم من.
اون روز قهوه کوفتش شد.
روز بعد موبش خاموش بود.
بد وضعی شد.

No comments:

Post a Comment