گرگ تیزدندان را ببین. گرگه یاد جوانیش افتاده بود. زمزمه کرد، گرگه اومد به صحرا، هی دمشو تکون داد، دندوناشو نشون داد، داد کشید و هوار کرد، چوپون ِ ما فرار کرد. گفت هی جوونی کجایی که یادت به خیر. درهمین لحظه توجه او به شنلقرمزی جلب شد. شنلقرمزی که دیگر خطر گشت ارشاد را متوجهی خود نمیدید خود را از مانتو و امثالهم رهانده بود و اسلام را به خطر انداخته بود. گرگ رفت جلو. گفت سلام عرض میکنم. طبعاً مانند هر انسان دیگری پشمهای شنلقرمزی هم ریخت. جیغ کشید گگگگگگگگگگگگگگُ ر گ! گرگ گفت شیش شیش، منظورش از شیش، عددِ شش نبود بلکه منظورش هیس بود. شنلقرمزی دهانش را ببست و از زیباییهای جهان کم کرد. شما داندانش را دیدهاید؟ صدایش را شنیدهاید؟ بله. گرگ گفت اون چیه توی دو تا دستون ِ قشنگت؟ شنلقرمزی گفت پای ِ تمشک. گرگ گفت پای ِ مرغ نداری؟ شنلقرمزی گفت که نُچ. و لبانش غنچه شد و من دستانم را بر قلبم گرفتم. بر قلب ِ کوچک ِ عاشقم. گرگ گفت بد شد. شنلقرمزی گفت چرا؟ گرگ گفت که گرسنه است. و چهل روز است سیب نخورده، اما هنوز، نمرده. از پشت درخت، همزاد گرگ آمد بیرون و گفت ای تنبل، ای تنبل، ای تنبل و ای تنبل. شنلقرمزی گفت آخی، بیا شکلات اسنیکرز بخور. گرگ گفت چون سگسان است قند ِ موجود درشکلات برایش مضر است وگرنه همان پای تمشک را میخورد. شنلقرمزی به گرگ گفت فکر پای تمشک را نکند. گفت این پای برای کسی است. من در بدو ِ امر خیال کردم این پای برای من است و گل لبخند بر لبانم کاشته شد. پس او هم مرا میخواهد. باید بروم سلام کنم و این داستان احمقانه را همینجا ختم به خیر کنم. کمی ژل به سر بزنم. کمی عطر به گردن، کمربندی به کمر بزنم. کفشم را پاک کنم از غبار، یار آمده، هوا شده بهار. اما شنلقرمزی گفت این پای برای مادربزرگش است. آه، آن پیر ِ دیوث. گرگ همانجا نقشهاش را کشید و از حضور شنلقرمزی خداحافظی کرد و رفت. و من؟ من یک ابلهم.
میتونم بگم جای شعری در میان خالیست
ReplyDeleteزرافه خیالش تخته
غذاش برگ درخته
گردو غذای سنجاب
قل خورد و رفت توی آب
فیله علف خواره
باهووش و پرکاره
هویج غذای خرگوشه
خرگوش خیلی باهوشه
کبوتر میگه بق بق بقو
مامان جونم قصه بگو
مق مق صدای لک لکه
باهوشه خیلی کلکه
اردکه میگه کواک کواک
بازی نکن با گردو خاک
چه چهه صدای قناریه
آوای خوش بهاریه