رسیدم دم ماشین دیدم سپر عقبم افتاده رو زمین. زده بودن و در رفته بودن. بغلش کردم. بلند داد زدم کسی هست کمک کنه؟ صدایی نیومد. داد کشیدم کسی نیست؟ زانو زدم و رو به سپر گفتم کسی نیست. اما طاقت بیار، بالاخره یکی پیداش میشه، اینجا محل شولوغیه. سپر، مشخصاً یقهمو گرفت و کشوند سمت خودش در گوشم با صدای لرزونی گفت آب، یه کم آب بهم بده. گفتم خب. لحظهی دشواری بود. در صندوق رو زدم بالا و یه بطری آب برداشتم. در حالی که چونهم میلرزید.
شاید دختر نارنج وترنج بوده
ReplyDeleteمی گفت آب باید بهش نون میدادی
دووم میاورد!