یک روز دختر کبریت فروش رفت سراغ ِ یک رهگذره و گفت آقا، آقا، لطفاً یه قوطی از این کبریت توکلیهای من بخرید، رهگذر - که آدم عاقل و کاملی بود و در جوانیهاش در نقش مادر ِ موشه در شعر موشه پرید تو سوراخ خرگوشه گفت آخ، ظاهر گشته بود- گفت دخترم مگر تو چند سالت هسته؟ تو الان باید درست را بخوانی، دختر کبریت فروش پاسخ داد که میخوانم میخوانم، باشد، یک دانه از اینها میخری؟ از این کبریتهای توکلی؟ رهگذر گفت دخانیات عامل اصلی سرطان و برای سلامتی زیانآور میباشد، دختر کبریت فروش گفت بگو نمیخرم خب، مرتیکهی حمّال. رهگذر هم به نوبهی خود به دخنتر کبریت فروش گفت گه لکّاته است و گفت که درش را بگذارد. دختر کبریت فروش رفت سراغ یک نفر ِ دیگر. یک نفر دیگر کسی نبود جز علی دایی. دختر کبریت فروش گفت سلام آقای دایی. علی دایی گفت سلام دختلم. دختر کبریت فروش گفت خوبید؟ دایی گفت که خوب است. بعد دختر کبریت فروش گفت از این کبریتهای توکلی ِ من میخرید کمی؟ علی دایی گفت ببینید، دختل کبلیت فولوش، به قولی من سیگال نمیکسم، دختر کبریت فروش گفت مگر کبریت فقط برای سیگار کشیدن میباشد؟ دایی پاسخ داد که نه و بعد هم چون نمیدانست چی بگوید گفت که او حاجتش را از آقا امام زمان گرفته است و به این کبلیت ِ توکلی یا هر کوفت دیگری و حتی به علی کلیمی نیازی ندالد. دختر کبریت فروش چون اعصاب درستی نداشت از صحنه فاصله گرفت و به سوی من آمد، گفت مرتیکهی پیمزهی پدسّگ ِ هیچیندار، مسخره کردن ِ آدمی که مشکلی دارد که دست ِ خودش نیست کار ِ درستی نیست، و هانس کریستین اندرسن اگر دستش از دنیا کوتاه نبود تو را خشک خشک...من حرفش را قطع کردم، گفتم خانوم اشتباه گرفتی. اما این طور نبود.
No comments:
Post a Comment