روی کاناپه خوابم برده بود. بلند شدم، لپتاپم دَرَققی از رو شکمم افتاد رو زمین. گفتم اَه. لپتاپو ورداشتم درشو بستم. دیگه نوری نبود. توی تاریکی کورمال کورمال رفتم جلو پام خورد به میز عسلی، گفتم آخ. همینطوری آخ گویان رفتم تو آشپزخونه، یه لیوان از کابینت بالای سینک ورداشتم، رفتم سمت یخچال پام خورد به میز آشپزخونه گفتم آخ آخ. زنم داد زد واااااای، خفه میشی یا بیام خفهت کنم؟ گفتم الان خفه میشم عزیزم، نگران نباش چیزیم نشد. داد زد نگران نیستم. در یخچال رو وا کردم. بطری آب رو ورداشتم. پایین ِ گردنش یه اسب کوچولوی ِ شفاف داشت. آب خوردم. گفتم آخیش. باز آب ریختم. این سری نصفه خوردم. یه آروغ زدم. اَ اَ اَسب. بطری رو گذاشتم تو در یخچال. در؟ یا درب؟ درب رو بستم. اومدم لیوانو بزارم رو میز افتاد شیکست. گفتم ای وای الان زنم بیدار میشه. اومدم شیشهها رو جمع کنم، باید کورمال کورمال دنبال جارو میگشتم، پام رفت رو شیشهها خون ِ خالی شد. گفتم یا پنجالحمد چهطوری تا دستشویی برم که بتادین بزنم به دستم؟ این جاروی کسکش کجاست؟ جارو نبود، اما رسیدم به سیبزمینیها. پایینترش هم لابد پیازها بودن، یه صدایی از درون بهم میگفت گهت بگیرن چرا چراغو روشن نمیکنی؟
No comments:
Post a Comment