Friday, July 27, 2012

و من، داستان کوچک غمگینی را می‌شناسم که دوست داشت چِت باشد

من بیشترین ضربه رو از کون گشادی خوردم. یه باردر کودکی، من خیلی کون گشاد بودم بابام گفت بچه برو شیر بخر، منم گفتم نمیرم. بابامم برای بار دوم نپرسید ببینه من نظرم عوض شده یا نه. فوری دمپاییشو پرت کرد برام. دمپاییشم از شانس تخمی اون کیتو ابریه نبود، اون بلّا چرمیه بود. منم کون گشاد بودم دیگه، اصلاً جا خالی ندادم. مسیر حرکت دمپایی رو دمبال کردم تا بخوره بهم، بعدم بیفته رو زمین. هیچی دمپاییه خورد به ما. ما ناراحت، ناراحت از پدر، از مادر، از اوضاع جامع شدیم. چون پدر مادرو باید تشویق کرد، نمی‌شه ولشون کرد به امون خدا که. والله زمان شاه خوب بود، عرق خور نمازشو میخوند نماز خونم عرقشو می‌خورد،اینجوری نبود. آخرش بابامو بردم لوازم التحریر فروشی براش کره جغرافیایی خریدم تا از روش کشورا  و پایتختاشونو حفظ بشه و تصمیم گرفتم هر روز ازش سوال بپرسم. مثلاً بپرسم پایتخت شیلی کجاست؟ اونم بگه سانتیاگو منم بگم باریک باریک بابای خوبم. و حفظش بشه. اینجوری باید پدرو مادرو هدایت کرد.  زمان ما اینجوری نبود. من از پدرم موبایل خواستم گفت من خودم رفتم کار کردم تا این موبایلو خریدم. باید کار می‌کردیم. الان بچه می‌گه بابا موبایل، بابائه نمی‌گه چرا از گذشته‌ی نکبتی‌ش هم مثال نغز نمیاره. میگه چشم پسرم، بیا این موبایل اینم سیم‌کارت همراه اول. حالا ما خواهر نداریم. اما یه بار داداشمون - درست یا غلط- بهمون گفت خارکسده جلوی مادر. مادرمون نشست رو سینه ی بچه فلفل رو ریخت تو دهنش. خب اون بچه قفسه سینه‌ش آسیب می‌بینه. اصن منو نگاه کن. من بهم برخورده؟ مگه به من نگفته خارکسده؟ خب من که بهم برنخورده، سُ واتز د بیگ دیل؟

2 comments:

  1. من سرِ عقدِ پسرداییم بابامو مثِ سگ زدم گفتم دیگه نبینم وقتی داری کادو می‌دی تو دوربین نگاه کنی

    ReplyDelete
  2. من نفهمم که به این نوشته یبه این غمگینی انقد خندیدم؟!

    ReplyDelete