Wednesday, May 18, 2011

حسن‌کچل - Jul 3, 2010 11:52 PM


حسن‌کچل در حالی که داشت فکر کردن به چهل‌گیس را خاتمه می‌داد دستش را از آن‌جاش کشید بیرون بعد رفت جلوی آینه. بعد چون خیلی بی‌کار و بی‌عار بود باز هم همان‌جا ایستاد. ننه‌حسن که گوشه‌ی حیاط داشت رخت چرک‌های حسن‌کچل را می‌شست گفت: " پسرم، قند عسلم، خروس طلا، تاج ِ سرم نمی‌خوای بری دنبال ِ کار؟ "
حسن‌کچل گفت:
 " ننه‌حسن، اصن اصن، کار نیس بابا، به جون ِ من، جون حسن به بی کارا کار نمی‌دن، کچل باشی باهات بدن، همه‌شون میخوان که برینن، تو یه وجب سر ِ کچلم. " 
بعد زد زیر ِ گریه. که حق هم داشت.چون ژنتیک در اختیار آدمی‌زاد نیست و هموطنانش مگر این را می‌فهمیدند؟
ننه حسن در نفرین به کسی که ریده بود بر سر پسرش گفت:
 " خدا بزنه تو کمرش، توی پرش، هر کی که ریده به سرش. خدا بریزه مور و شته، توی دیگش پر از کته. " 
بعد به حسن گفت لشش را جمع کند و بیاید لباس‌هایش را خودش بشورد که حسن امتناع و ننه حسن قاطی کرد.
ننه حسن داد زد:
 " پس لا اقل گم شو برو بیرون، اینقدر جلوی من لم نده، دِهَه!"
حسن کچل گم شد بیرون و دیگر جلوی ننه‌اش لم نداد. با خط ایران‌سلش زنگ زد به چهل‌گیس.
گفت: " سلام چهل‌گیس ِ من، ای دارلینگ ِ زندگی‌ام. "
چهل‌گیس گفت الان کار دارد و نمی‌تواند. حسن‌کچل گفت: 
" من که ازت چیزی نخواستم هنو، خیلی خُلی حالا که میخوای آی عمو. گفتم بریم کافی شاپ، نوشابه با یه تی‌تاپ، گفتم بریم سینما، چارچنگولی یا کُما، هفت دقیقه تا پاییز، هدیه‌ی تند و تیز، گفتم بریم پارک ارم، گشت ِ مرشد و وَرَم. گفتم بریم پارک ساعی، کافه‌چی ِ خان دائی..."
اما چهل گیس دویید میون کلومش: 
" هی من میگم نمیام، هی تو بکن دیدام دام، هی من میگم نمی‌شه، هی تو بزن به ریشه، حسن! خونه است الان آقام، گیر میده هی به سر تا پام، مامانم کپیده تو اتاق ، تو تختخوابش طاق به ظاق، مریض شده حیوونکی، بچه‌اش نمی‌شه زورکی، آقام آخه پسر می‌خواد، شب تا سحر می‌کنه باد، باد تو گلوش اینجوری، پسر می‌خوام لگوری! "
حسن کچل برآشفته شد. تصمیم گرفت وضعیت چهل گیس و مادر بی‌چاره‌اش را به  شادی صدری، کسی اطلاع دهد بلکه از دست آن پدرِ جانی نجاتشان دهند. اگر این‌جوری می‌شد می‌رفت چهل‌گیس را می‌گرفت. یک وام از مسکن ِ مهر می‌گرفت. یک کار در جردن یا پاساژ سپهر می‌گرفت. شاید وقتی بزرگ می‌شد حسابی، کاندیدای مجلس می‌شد گلابی. اما نشد، چون یک نفر پلیس به او نزدیک می‌‍شد.
حسن گفت:
" سلام سرکار. "
سرکار گفت: 
" سلام و مرض. این کی بود که داشتی باهاش حرف می‌زدی؟ نیشتو ببند، مگه آقاتم که هی بهش میگی دَدی؟ بگو ببینم نسبت ِ تو چی بود با اون خانوم که پشت ِ تل با آخ و اوخ هی می‌دادین قلوه و دل؟ "
حسن کچل فقط آب دهنش را قورت داد. به نظرش این هوش‌مندانه‌ترین حرکت ممکن بود. لا اقل از خاراندن سر که پلیس‌ها بهش مشکوکند، هوش‌مندانه‌تر بود.
سرکار گفت : 
" آب دهنت رو قورت می‌دی حالا کچل؟ جیباتو خالی کن! نباشه همراه ِ تو شیشه و تَل؟ اصن ببینم چرا کچلی؟ گری داری؟ ای هپلی. سربازی یا تایمازی؟ گاندی‌ای یا بندبازی؟ اصن چرا می‌خندی؟ چرا یقه تو می‌بندی؟؟ نابودی ِ مدرک ِ جرم، خودش می‌شه این‌همه جرم. ها کن بینم چی خوردی، حرف بزن مگه مردی؟ اسمت چیه، بابات کیه، خونه‌ات کجاست، اون چی چیه؟ "
حسن کچل سعی کرد پلک نزند.
" سرکار این موبایله! "
" موبایل چیه ؟ موبایل کیه؟ فارسی رو گا/ییدی که رفت! "
حسن گفت: " سرکار این همرامه. "
اما دیگر دیر شده بود حسن کچل ِ قصه‌ی ما طعم ِ باتوم چشیده بود. 
همه‌اش همین.

No comments:

Post a Comment