شاهزاده دید گدا چه شبیه خودش است، گفت الان میرویم بهش پیشنهادی میدهیمم که نتواند رد نُماید، سپس برای روزهایی متوالی جاهایمان را با هم عوض میکنیم. بنابراین از ملازمان سلطنتی و ایکبیریاش جدا شد و به سمت ِ پسر گدا رفت و گفت هی، هی تو! گدا گفت با مِنی؟ شاه گفت آری. با توییم. گدا گفت تو غِِلَط میکِنی، تو تو کلاته. بعد شاهزاده دستور داد این مرتیکهی پفیوز بی تربیت را گردن بزنند.
No comments:
Post a Comment