اولش رفتم توی خیابون و یک پلیس دیدم که پیاده بود. بعد جلوتر که رفتم دو تا پلیس دیدم روی یک موتور. جلوترتر که رفتم دیدیم سه تا پلیس دارن فکر میکنن چهجوری ترک ِ یه موتور بشینن. پیچیدم تو کوچه دیدم چارتا پلیس نشستهان توی پیکان. رفتم دم ِ سوپر دیدم پنج تا از پلیسا از وانت اومدن پایین دارن نوشابه میخورن، نوشابه شیشهای. بعد من ماست خریدم که چربی ِ مضاعف داشت. اومدم بیرون دیدم شیش تا پلیس دارن با هفت تا پلیس دیگه حرف میزنن. با ماستم، رفتم تو ماشین ، هشت تا پلیس اومدن سمتم، یکیشون گفت لاک که نزدی؟ گفتم نه. اون یکی گفت آستینت کوتاستا! گفتم تابستونه، گرمه. سومیشون اومد گفت نسبتت با ماست چیه؟ اومدم بگم زنمه. اما گفتم دوستیم. چهارمی اومد گفت رو تی شرتت هم که انگلیسی نوشته، شیطانپرستی؟ گفتم نه آقا. پنجمیشون گفت ببریمش. شیشمی گفت بخوریمش. هفتمی گفت ب*نیمش. هشتمی هم اسکل بود هیچی نگفت. من ترسیده بودم، پریدم تو ماشین. نُه تا از پلیسا با هلی کوپتر انداختن دنبالم. و ده تاشون با ماشین تعقیبم کردن. ماسته هم ترسیده بود همهی چربیاش آب شد . بعد کم کم دیگه چشمام همه جا روسبز میدید، از بس پلیس میدید. یکی از دویستا پلیسی که در تعقیبم بودن گفت چشماش داره از فتنه حمایت میکنه، بگیرین بیناموس رو. به یه دافه گفتم مواظب خودش باشه، گفت من خودم پلیسم. تو نسبتت با من چیه؟ گفتم تو پلیس ِ منی. یه کم دیگه در رفتم اما دیدم از دست ِ پونزدههزار تا پلیس نمیشه در رفت پس ترمز کردم چون همهی پلیسا دور ِ ماشین ِ من بودن. بهم گفتن نسبتم رو بزارم روی سرم و آهسته از ماشین بیام بیرون. همین کارو داشتم میکردم. اما شکر ِ خدا یه ابر ِ سیاه اومد و بعد از آسمون پلیس بارید. و من و ماست و پلیسا زیر پلیسایی که میباریدن تر و تازه شدیم.
بقیهاش هم مهم نیس.
No comments:
Post a Comment