Thursday, June 30, 2011

مردی نه چندان تنها در آستانه‌ی فصل ِ گرم - Oct 13, 2010


خیلی گرم است، ممکن است آدم ورم کند، پوستش وربیاید و بیفتد یک گوشه‌ی اتاق و بعد مادر ِ آدم هی بیاید بگوید لباسات رو جمع کن، اون پوستت رو هم از اون وسط بردار، حالم به هم خورد. الان، همین الان پدرم هی می‌گوید بیا ناهار ، بیا ناهار. من بهش گفتم خودش بخورد من بعداً می‌خورم . او هم گفت مگه ما سگیم جدا جدا غذا بخوریم؟ می‌خواستم بگویم نه سگ نیستیم، اما گرگ هم نیستیم که دور ِ همی ناهار بخوریم، اما نگفتم . چون به اندازه‌ی کافی در زندگی حاضر جوابی کرده‌ام.‏

*نوشته شده در هفدهم جولای دوهزار و ده

No comments:

Post a Comment