ما سرباز که بودیم از بس حشر ِ همه بالا بود، مشخصاً توی غذامون کاندوم میریختن. چنگیز رفیقم هیچوقت نمیتونست فرق پوست ِ مرغ و کاندوم رو بفهمه، خصوصاً اگه خاردار بود که دوندون داشت. یه بارم چنگیز برگشت گفت ایول. گفتم ایول چی؟ گفت خورشت وحشتش بوی زردآلو میده. هی من گفتم زردآلوی عنه؟ هی اون گفت به خدا، به امام، به مولای متقیان، چنگیز علی الهی بود. بو کردم دیدم ئه راست میگه. تو نگو کاندوم ِ زردآلویی اون تو بوده. هیچی کاندومه رو از رو مرغا جدا کردم. گذاشتم تو جیبم. کلکسیونر کاندوم بودم، و فقط دو تا زردآلویی داشتم. با این میشدن سه تا. جیبم خیس ِ آب ِ خورشت شده بود. فرمانده اومد فکر کرد کاری کردم سر میز ناهار. گفت تو چرا جیبت خیسه؟ گفتم غذا ریخت روش. گفت ارواح شیکمت. نکرد بو کنه ببینه راست میگم. گفت همین الان پا مرغی برو. پا مرغی رفتم. سه روز پامرغی رفتم، دیگه فکر میکردم مرغم تقریباً. فرمانده اومد گفت دیگه بسسه. گفتم قدقد. گفت چه گهی خوردی؟ گفتم قد. بعد گفت میگم پا شو واستا. اومدم بگم قدقدقدا که با پوتین خوابووند زیر گوشم. هر کی سرباز بوده خودش میدونه که پوتین خیلی درد داره. درد آوره. گفتم دردآور، یاد گاز ِ دردآور میافتم. شبا قبل خواب همدیگرو گاز درد آور میگرفتیم اما نه من از چنگیز دردآور گرفتم، نه اون از من. ما رفیق بودیم. من بهترین رفقام رو از سربازی پیدا کردم. اونا هم بهترین رفقاشونو از سربازیشون پیدا کردن. ما هیچوقت همو نکردیم اونجا، فرمانده خودش بس بود.
No comments:
Post a Comment