هنوز دو ساعت مونده بود به افطار. لبهام خشک شده بودن. گرسنگی برام اهمیت نداشت اما تشنگی داشت میزدتم زمین. دیگه نمیدونستم چی کار کنم. زدم بیرون. رفتم مسجد. توی مسجد هم هیچکس نبود. حاجآقا بود که داشت توی حوض، نه یعنی بیرون از حوض، دم ِ حوض، یا در حقیقت کنار ِ حوض وضو میگرفت. گفت سید اینجایی؟ گفتم بله اینجایم. گفت چی شده؟ روزهای؟ گفتم بله روزهام. گفت پس چی شده پدر آمرزیده؟ گفتم تشنهام. بعد مثل آبندیدهها زل زدم به آب ِ حوض. گفت دو ساعت مونده به افطار، وا دادی پدر صلواتی؟ گفتم کاش میشد سرمو گرم کنم یه جوری. رفتیم تو. گفت بیا تو، بیا تو که دوای دردت دست ِ منه، در حالی که تو بودیم. نشستیم رو زمین و دو ساعت برام قصص ِ قرآنی گفت. وقت افطار تو دلم میگفتم متشکرم حاجآقا. متشکرم.
من عاشقِ این فنتسایزینگتم
ReplyDelete