Saturday, July 30, 2011

دستان ِ توانمندش

توی اتوبوس پیرمرد کنار دستم از توی دماغش گی‌گی‌لی در می‌آورد. نا نداشتم پاشم واستم. گی‌گی‌لی‌ها را می‌نداخت زمین. برگشت با همان دستش زد رو پام. پشمام ریخت، حواسم نبود. گفتم بله، جان. گفت ساعت چنده؟ گفتم ساعت- وقتی یکی از من می‌پرسد ساعت چند است، ساعت خواندن یادم می‌رود- ده و ربع است. گفت ممنون. دوست داشتم بگم چند تا از این چیزها جا مانده توی دماغتان، پدرجان. اما نشد.

No comments:

Post a Comment