روزیروزگاری همان جوجه اردک ِ زشت و یتیم - که در پست ِ قبل فهمیدیم تا آخر عمرش زشت میماند و زشت هم میمیرد و بنا هم نیست قو شود - رفت سراغ ِ بوقلمونی که از بچگی زیر ِ پر و بالش را گرفته بود. ازش پرسید که آیا پدر و مادرش چه کسی بودند؟ و بوقلمون لبخند ِ خوبی زد که به نوکش میآمد و گفت: عجیج ِ دلم -بوقلمون ز را میگفت ج، و ج را میگفت ز، این اختلال، مادرزادی بود - تو اَج دو تا اردک جاده شدی. جوجه اردک گفت این را میداند. بوقلمون ادامه داد : اون موقع که من گرفتمت، هنوج توی تخم بودی، وقتی اَج توی تخم اومدی بیرون ما چی داشتیم؟ بله، یه زوزهی خوشگل ِ تو دل برو داشتیم. جوجه اردک گفت که خودش میداند زشت است، و این براش مهم نیست، اما پدر و مادرش چی شدند؟ بوقلمون گفت اوه، خدای من، میدونستم این روج میرسه که تو بیای اینزا، اَج من اینا رو بپرسی، چه میشه کرد؟ اون دو تا، اون دوتا رو روباه خورد. جوجه اردک پرسید روباه؟ بوقلمون جواب داد بله، روباه، یه روباه ِ قرمجی بود که میاومد اینطرفا مرغ میبرد، اما اَج شانس ِ بد اون جندهیادها، اون شب هوس اردک کرده بود. جوجه اردک بغض کرد و لب ورچسوند، و این یک عکسالعمل طبیعی بود. بوقلمون بال ِ مهربانی بر روی سر جوجه اردک کشید و بهش گفت: اشکال نداره، اونا توی فکر و جِهن ِ من، همیشه جنده هستن، تو هم تا جندهای باید که جندگی کنی، نباید غم و غصه بخوری، میفمی چی میگم؟ و جوجه اردک خوب میفهمید.
No comments:
Post a Comment