Friday, July 1, 2011

شاهزاده‌ی گل‌محمدیایی، هملت - Dec 6, 2010

یک روز هملت داشت توی کوچه راه می‌رفت، بعد عموش داشت در همان لحظه با مادر هملت مغازله می‌کرد. دانمارکی‌ها - گل‌محمدیایی‌ها- آمدند گفتند: آه! ای هملت، دیر بجنبی عموت، بابات می‌شود. هملت جنبید. رفتند نَوَردبان آوردند. هملت گذاشت لب ِ پنجره‌ی قصر. رفت بالا. عصبی و مغشوش و ملول از دیو و دد و در آرزوی انسان. رفت بالا. بعد از خنده غش کرد. آمد پایین و هی ریسه رفت. دانمارکی‌ها- گل محمدیایی‌ها- عصبی شدند گفتند: زهر ِ مار، چته؟ و هملت گفت تا حالا عمو را کیون لخت ندیده بودم.

No comments:

Post a Comment