الان پدرم آمد گفت در اتاق را باز بزارم. هر شب همین را میگوید. توی تهران کلینیک یک بار سُوزن سرم دستش را کشید و خونهایش مثل فیلم های تارانتینو ریختند روی تخت. من وحشت کرده بودم. عقاید یک دلقک دستم بود. رابطهی ماری و دلقک را دوست داشتم. دوباره میخواندم. همراه بودم. روی آن مبل ِ سبز. پرستار ها آمدند و همه چیز را درست کردند. پدرم سیگار خواست. گفتم ندارم. به من میگفت مهرزاد. اسم برادرش است. و بعد هم پرسید مامان کجاست گفتم خوابه. به مامان من میگوید مادرت، پس لابد منظورش مامان ِ خودش بود که سال هفتاد-هفتاد و یک، مُرد. باز سیگار خواست و چون نداشتم گفت که پدر سگ هستم. بعد پرستار ها دستهایش را بستند. من روی همان مبل سبز نشستم و دستهام کله ام را گرفت ، سفت. و سعی کردم گریه نکنم. اما کردم. چون پدرم با چشمان نیمه باز خوابیده بود. اما دستهایش که به تخت بسته بودند را هی تکان میداد به دنبال سیگار . صبح که پا شدم از خواب، پدرم با چشمان باز زل زده بود به سقف. چون با دست بسته به تخت به کجا جز سقف میتوان زل زد؟ پرسیدم خوبی؟ گفت دلش میخواهد بمیرد. و اضافه کرد مهرزاد. که من نبودم البته.
No comments:
Post a Comment