اول پیرمرده افتاد زمین. بعد کلاهشاپوش افتاد زمین. مردم صحنه را دیدن، گریه کردن؟ نه. مردم دویدن سمت پیرمرده. گفتن پدرجان چی شد؟ نا نداش حرف بزنه، نا هم اگه داش چه بدونه؟ دکتره؟ نرسه ؟ یک جوون نوشابه به دستی هم اومد گفت چیزی نیست، چیزی نیست، فشارش افتاده. نوشابه بخوره خوب میشه. یکی گفت مگه قندش افتاده؟ یکی هم گفت کشتین بدبختو. پیرمرده گفت آخ. یکی انگشتش کرد انگار. جوون ِ نوشابه به دست گفت اوستاچسکبازی در نیارین بینم. واستین کنار الان درستش میکنم. یکی گفت اوستاچسک باباته و اضافه کرد حیوون. ججون به روی خودش نیاورد. باز گفت الان درستش میکنم، یکی گفت چیو درست میکنی؟ یکی گفت بابا درستکار. یکی گفت بابا ننهآقا درستکار! جوون از مردم خواست خفه شن. مردم خفه شدن. کبود افتادن کف ِ خیابون. اعم از زن، مرد، کودک، فلان. اینا مردمایی بودن که خیلی حرف گوشکن بار اومده بودن. جوون که هنوز هم توی دستش نوشابه بود. نوشابه رو برد جلو. گفت بیا پدرجان، بیا اینو بخور. پیرمرده کلهش رو آورد بالا گفت تو بیا اینو بخور.
No comments:
Post a Comment