Friday, July 1, 2011

بله، رسم روزگار چنین است - Mar 2, 2011


بله، او پسری بود هفده ساله، پشت لبش فسفری، پول تو جیبی‌ش چُس‌خوری، مخالف با رقص و باله.
بله، او رفت و عضو بصیج شد، چُس شد گوز شور، به مسجد نزدیک، ز ِخانه چه دور.
بله، در محله بهش گفتند برادر، او به خانوم‌ها گفت حاج خانوم، گفت مادر، حتی خدا از کارش چه گیج شد.
بله، تازه داشت می‌فهمید از سیاست، ار بصیرت، از نیت، از دولت خدمتگزار ِ مصباح‌عادت.
بله، شد انتخابات و رفت پای مِنبر، فهمید خیلی چیزها از پول نفت و انقلاب ِ جنصییتی و مهمود دل‌بَر.
بله، سال بعد گرفت میله‌ی بارفیکس به دست، کلاه‌خود به سر، حیدر به لب،جاست لایک دهه‌ی شصت.
بله، انگار که این بازی است، پلی‌استیشن است. بدحجاب‌ها را بزن، سبزها را له کن، ساندیس بونوس است، این خودش مدیتیشن است.
بله، چوب کردند توی ماتحت هندوانه، کلا‌ه‌خود به سر، لوله پلیکا به دست. لبخند به لب، زده جوانه.
بله، چفیه است چپیه است قلاده‌ی مسباحیه است به دور گردنت، بله عقم می‌‌گیرد می‌بینمت، بزنم بکنم عَنَت؟

پی‌نوشت: v

No comments:

Post a Comment