رفتم بنتْن، دیدم مردم کاری کردن باهاش که اسکندر مقدونی با ایران نکرده بود. هیچی پشمام ریخت. ریخت رو زمین. آقاهه اومد جارو بزنه، پشمام چندششون شد. دخالت کردم. گفتم اقا کاریشون نداشته باش. آقاهه گفت بلهه؟ گفتم کاریشون نداشته باش، داریم میریم. گفت خب. رفتم بیرون، پشمام هم دنبالم اومدن. درو وا کردم تا بیان بیرون. آخرین گولهشون که اومد درو بستم. که انرژی هدر نشه یه وخ. رفتیم تو خیابون. گفتم ونک؟ پشمام گفتن ونک؟
پینوشت: v
No comments:
Post a Comment