Friday, July 1, 2011

و من داستان کوچک غمگینی را می‌شناسم که دوست داشت مسخره باشد - Mar 8, 2011


یونس رو توی محل صدا می‌زدن خاویار. به خاطر شکم ماهی بود. چون یونس از اون تو اومده بود بیرون. چقدر شکم بدی بود. ماهیش ناراحتی معده داشت. روی در و دیوار شکم نقاشی کشیده بود. زیرش نوشته بود یونس، بیست و شیش ساله از تهران. وقتی اومد بیرون مردم ازش پرسیدن چه حسی داری؟ و اون هم گفته بود خسته‌ام. مردم گفتن خب می‌گفتی هیچی. خیلی از رحبرا بودن توی دنیا که وقتی داشتن برمی‌گشتن به وطنشون، ازشون پرسیده شده که چه حسی داری؟ و اونا هم گفتن هیچی. یونس گفت خیله خب. هیچی. هیچ حسی ندارم حالا بزارین برم. مردم گفته بودن ما که جیک و جیک می‌کنیم برات، تخم ِ کوچیک می‌کنیم برات، بزاریم بری؟ و او هم گفته بود بلی.
بچه‌ها از یونس می‌پرسیدند که توی معده بوده، یا روده. یونس می‌گفته شکم. آن‌ها می‌پرسیدن که آخه کجای شکم؟ و یونس می‌گفته بیاین برین گم شین پدسّگا، اعصاب یونس ضعیف بود. رفت یه قوطی سفارش داد. روی قوطی نوشته شده بود مِید این ایران. رفت اون تو. یه روز مادر یونس گشنه‌اش شد. قوطی رو وا کرد با چاقو زد توش. یونس رو مالید روی بیسکوییت توک. با کره و یه کم لیمو ترش تازه میل نمود. به همین قبله قسم. خودم دیدم.

v

No comments:

Post a Comment