Saturday, August 13, 2011

چولا

یک روز مرد رابطه‌ها آمد تو خانه. چراغ‌های رابطه روشن شدند. دید زنش نشسته رو کاناپه، توی بشقابش غصه ریخته، چنگال می‌زند تو غصه و می‌بلعد. مرد رابطه‌ها نشست و گفت بجوشون، سی بار با این‌ور بجو، سی بار هم با آن‌ور بجو، این‌جوری دلت درد می‌گیرد. زن ِ مرد ِ رابطه‌ها شانه بالا انداخت، در حالی که نیاز به این کار نبود، شانه بالا انداخت و گفت برایش اهمیتی ندارد. برایش اهمیتی ندارد که دلش درد بگیرد و از دست مرد رابطه‌ها دارد بالا می‌آورد و این زندگی است که او دارد؟ آیا همه‌ی مردم همین‌طور زندگی می‌کنند؟ مرد رابطه‌ها گفت چه‌طور؟ چی شده؟ زنش گفت من از همه‌ی رابطه‌هایت خبر دارم. از دوران مهدکودکت با اون دختره آلوشکا، از بازی‌های بچه‌گونه‌ت با همسایه‌تون تو حیاط، نینوچکا. از این‌که با عکس اقدس خانم جق می‌زدی، از اینکه می‌رفتی توی اینترنت با همه‌ی لکاته‌های دنیا فک می‌زدی. از اون دختره با موی کوتا، یا اون یکی، موبلنده که الان دیگه رفته داکوتا. مرد رابطه‌ها گفت داری باهام دعوا می‌کنی؟ زن ِ مرد ِ رابطه‌ها چنگالش را انداخت رو زمین. چشم‌هاش را دوخت به مرد رابطه‌ها و گفت حالم را به هم می‌زنی. بعد عق زد توی بشقاب. این کاری است که وقتی مردم حالشان بهم می‌خورد می‌کنند، منظورم عق زدن است نه بشقاب. توی بشقاب عموم مردم غذا می‌خورند و بعضی‌ها هم سبزه سبز می‌کنند. به هر حال. مرد رابطه‌ها نه توبه کرد نه چیزی. این که سریال ِ صدا و سیما نیست. این داستان زندگی ِ مرد ِ رابطه‌هاست. مرد ِرابطه‌ها گفت هیچ راهی هست که این را درست کنیم؟ او آدم منطقی‌ای بود. اما زنش آدم منطقی‌ای نبود. زنش دیگر بُریده بود. شما تا حالا آدمی که بُریده باشد را دیدید؟ آدمی که بُریده باشد، هیچی برایش مهم نیست. مثل من که هیچی برایم مهم نیست. ناراحت می‌شوم، اما تغییری نمی‌دهم. هر چی شد شد. هر اتفاقی افتاد افتاد. آدمی که بُریده باشد، توی جمع تظاهر می‌کند. دوست ندارد مردم متوجه تفاوتش با بقیه بشوند. هی بگویند چته؟ چته؟ چی شده؟ کجایی؟ خوبی؟ چیزی شده؟ کسی  چیزی گفته؟ واسه‌ی اینه؟ واسه‌ی اونه؟ پول نداری؟ کار نداری؟ سر کار چیزی شده؟ سر تفریح؟ تو دوستا؟ با خونواده؟  چی شده لا مصب؟ گوشت تلخ؟ روانی؟ چرا نمی‌گی چی شدی؟ چت شده؟ الان چته؟ هان؟ اُی؟ واقعاً که.
حیف که زن ِ رابطه‌ها قصد داشت این داستان به خوبی به خوشی و به زنجبیل ختم بشود، او مرد ِ رابطه‌ها را از در، خانه، زندگی‌اش بیرون انداخت. وگرنه من قصد داشتم حمام خون راه بی‌اندازم.

1 comment: