Wednesday, August 17, 2011

خاطرات یک چرخ گوشت

ما بچه که بودیم گوشت نمی‌خوردیم، فقط می‌جوییدیمش. هی می‌جوییدیم هی می‌جوییدیم،‌ دیگه مادرمون بالا می‌آورد، البته نه این که جداً بالا بیاره فقط ذلّه می‌شد می‌گفت اصن نمی‌خوام بخوری ، دیوونه‌م کردی. بعد دستشو می‌‍اورد جلوی دک و دهن ما، مام هرچی جوییده بودیم رو با مشقت می‌ریختیم توی دستاش زلم می‌زدیم بهش که می‌گفت بهمون نیگا نکن این‌جوری. مث چرخ گوشت بودیم.

1 comment:

  1. آقا شما چه جور دراگی می زنی؟
    من اسیر نوشته هاتم
    یعنی عین 8 سال جنگ تحمیلیو اسیرما،اینجور

    ReplyDelete