سفید برفی داشت با عروسکش بازی میکرد که زن باباش بهش- از آن اتاق- گفت سفید برفی جان یک دقه بیا. سفید برفی گفت نمیتواند. زن بابایش گفت یک دقه بیا بابات پای تلفن است. سفید برفی به پیش تلفن شتافت. گوشی را گرفت داد زد بابا! بابا! بابا جونم! بابای سفید برفی - که اسمش هست آدم برفی - گفت سلام سفید برفی جان، خوبی؟ با زن من خوبی؟ اذیتش نمیکنی؟ سفید برفی گفت خوبم، با مامان برفی هم خوبم. تو کی مییای خونه؟ آدم برفی گفت که هر وقت جنگ تمام بشود و وایکینگهای بعثی عقبنشینی کردند و پادشاه جام زهر را سر بکشد او هم بر میگردد خانه. سفید برفی گفت بابا برام شوککولات میخری؟ و پدرش هم گفت میخرد. سفید برفی برفی گفت از اون شوککولات هُبیا بخر با اون شوککولات آیدینا که دوست دارم با اون شوککولات شیریا با اون شوککولات مثلثیا، باشه؟ باباش گفت باشه و بعد تلفن قطع شد. و زن بابای سفید برفی عروسک ِ بچه را تیککه تیککه کرد. و این کار را به درخواست من و برای پیشبرد قصه انجام داد. سفید برفی بلافاصله اعتراض کرد و گفت که مامان برفی، شما حق ندارید این کار را با عروسک ِ من کنید. مامان برفی به لطف من تبدیل به لکاته برفی شده بود و برای همین گفت گورررتو از این خونه گم کن ، جندهخانوم. سفید برفی که موقعیت را خطری و زن بابا را حشری و خود را- به یکباره - جندهخانوم مییابد میزند به چاک و در جنگل ِ سیاه توسط درختان چهرهدار ترسانده میشود یکی از درختان او را میگیرد، و یکی دیگر از درختان او را انشگت میکند و دو تایی پققی میزنند زیر خنده و سفید برفی هم لجش میگیرد و از کیفش سوهان ناخن در میآورد و با آن روی یکی از درختان مینویسد سفید برفی واز هیر. و درختان میگویند اوووو.... یِعععه....... نَستی...ناوتی.... گرررل.
No comments:
Post a Comment