معدهم نارحتی داشت. دیگه اسید ترشح نمیکرد، بلکه همهش گریه میکرد. فراموش که نکردید؛ معدهم ناراحت بود، برای همین گریه میکرد. یه موز فرستادم پایین بلکه خفهخون بگیره. صداش اومد: خوبه تو گریه کنی من بیام یه چیز دراز بزارم دهنت؟ گفتم من گریه نمیکنم. من مردم. معدهم گفت مردهشور نگاه جنسیتگرات رو ببره. یه خیار فرستادم پایین. دیگه خفه شد.
No comments:
Post a Comment