گرم است. گاز قطع است. پدرم زنگ میزند به همسایهی یهودیمان و میگوید بچه میخواهد برود دانشگا و غذا نخورده. گاز چرا قطع است؟ خانم همسایه که اگر امروز شنبه بود جواب تلفن نمیداد گفت جمشید هم رفته بیرون غذا بخرد، میخواهید زنگ بزنم برای شما هم بگیرد؟ پدرم گفت نه. قطع کرد. جمشید شوهر زن است. بهش گفتم من یک سال و نیم است که دانشگاه نمیروم. گفت خب بگویم کجا میخواهی بروی؟ طویله؟ گفتم لازم نبود جایی را بگی.بعد نشستم این پشت. من همهاش این پشتم. با یک سری آدم ارتباط برقرار کردهام. آنها هم همین طور. ما حتی درست و درمان هم را نمیشناسیم اما به بودمان عادت داریم.
دلم وان ِ یخ میخواهد. اما نداریم پس میروم دستم را میچسبانم به فریزر، کثافت کاری. من نان و شکلات میخورم و پدرم نان و پنیر و مادرم زنگ میزند که طالبی خریدی یا نه. من هم خریدهام. همه چیز خیلی عادی است جز اینکه گاز قطع است. 4 باید سر ِ کار باشم، یک نافه خریدم تا وقت را بکشم. چار هزار تومان خیلی زیاد است. خصوصاً بعد از این مسافرت کذایی که تمام رُسم کشیده شده. هیچ کس نیست بهم کمک کند. و احساس میکنم دویست و هفتاد و چهار نفر دوستم در فیس بوک به درد لای جرز میخورند. یک نفر نیست بگوید چه طوری؟ تمام دوستانم نابود شدهاند. یا از ایران رفتند یا در مسافرت از چشمم افتادند. یا رفتند سفر و مُردند.
ولی یه دوستایی داری که نمیشناسیشون اما اونا همیشه پیگیرتن ;)
ReplyDelete