من کاری به هولوگرافیک بودن یا نبودن و اینقبیل - چند وقت بود نگفته بودم قبیل - مسایل ندارم. اما توی زندگی آدم به هر چی فکر کنه، همون میشه. فیالمثل رفیق من همیشه به مفهوم ِ ممه فکر میکرد. اول ظرفا رو میشست، بعد سوسکا رو میکشت، بعد مینشست به ممه فکر میکرد. یک روز رفتم خونهشون، میدونستم خونه است اما درو باز نکرد. یکی از همسایههاش که من رو میشناخت درو باز کرد، رفتم تو و دیدم در آپارتمانش نیمه بازه. در رو بستم و دیدم سوسکا رو نکشته، رفتم جلو تر و دیدم ظرفا رم نشسته. لپتاپ توشیباش روشن بود، به نظرم اومد یه چیزی اون پشته، ممکن بود یک سوسک باشه یا یک ظرف ِ کثیف. اما اینا نبودن. یه ممه نشسته بود پشت لپتاپ. وقتی من ممه میبینم، معمولاً هول میشم. اما این دفعه هول نشدم. گفت وای چرا این شکلی شدی. با صدای ممهایش گفت که از بس به ممه فکر کرده، تبدیل شده به ممه. و آیا من میتونم برم یه سوتین از یه جایی گیر بیارم؟ چون که سردشه. بعد گفتم اجازه هست بهت دست بزنم. گفت خواهش میکنم بابا بفرما، بیا دست بزن. حواسم بود که راست یا چپ نکنم. اون ممه، رفیقم بود. ممکن بود این وضعیت موقتی باشه. ممکن بود هم نباشه. گفتم از زندگیت راضی هستی؟ گفت نه زیاد. اما راضیم که به کانسپتی چون دودول فکر نمیکردم. من گفتم اما اگه به اون کانسپت فکر میکردی در عوض ممکن نبود من بهت دست بزنم، اما شاید یک عالمه دختر بهت دست میزدن و اتفاقات خوشایند ِ دیگهای برات میافتاد. گفت اَ...راست میگیا. شت.
واقعاً هم شت.
پینوشت
با احترامات فائقه تقدیم میشود به الف. ر بهترین رفیقی که داشتم و یکی ازدو نفر باقیموندهای که توی دنیا به ممه میاندیشه.
ئه! یه وقت پس گردن نشم من!!!
ReplyDeleteپس من همون گهی که بودم میمونم.اینجا هم شانس نیوردم...شت
ReplyDelete