Sunday, October 9, 2011

سفید برفی ِ مرتفع

اما سفید برفی چه می‌کرد و چه می‌خورد؟ چرا ما بچه‌های خود را که از خون خود ما هستند، از گوشت ِ ما، از پوست ما، از دنبه‌ی ما، از پیاز ِ ما هستند، از مغز ِ ما، از دست ِ ما، از دسته‌ی ما، از رسته‌ی ما، از تخم ِ ماهستند را از خانه فراری می‌دهیم. آیا تا به حال از خود پرسیده‌ایم که ما به این نسل چه داده‌ایم که حالا انقدر از آن‌ها طلبکاریم؟ و بدتر چرا آن‌ها را فراری می‌دهیم؟ مگر آن‌ها جگرتوشه‌های ما نیستند؟ آیا سفیدبرفی نمی‌تواند فرزند هرکدام از ما باشد؟ این درست است که جای این‌که فرزند صالح خود را که می‌توانست گلی از باغ‌های بهشت باشد را از خانه متواری ساخته و جلوی یک آینه لخت شویم؟ این حرکت مبتذل است. این نوشته هم مبتذل است. به راستی انجمن‌های اولیا و مربیان چه می‌کنند؟ آیا آن‌ها می‌دانستند سرگرمی سفید برفی - با سن خرپیره‌اش - عروسک‌بازی است؟ آیا پدر او که به جنگ وایکنگ‌های بعثی رفته است هیچ با خود فکر می‌کند که من دختری دارم که به من نیاز دارد و این خودش جنگی مهم‌تر از جنگ با رژیم غاصب وایکینگی است؟ قباحت دارد.
سفید برفی چه می‌کرد و چه می‌خورد. این سوال در ابتدای این نوشته مطرح شد. پاسخ آن، چنین است: او لَش کرده است، چون قارچ خورده است. سفید برفی که طرفدار جفرسن ایرپلن بود با خود گفت یکی کوچکم کرد، یکی بزرگم کرد و سومی صرفاً کرد. بعد خندید و فکر کرد چرا این چمن‌ها تکان می‌خورند و مهم‌تر از آن، بنفشند. چمن ِ بنفش. هُلی فاکینگ جیزز کرایست. بعد گفت چرا انگلیسی حرف زدم؟ مگر من انگلیسی می‌دانم؟ او احساس کرد که خیلی تشنه است، برای همین از قمقمه‌اش آب خورد و حس کرد این عجیب است که سه متر از زمین بالاتر باشد. زیرلب گفت آخ خدا، چه مرگمه. چشمش را بست و گفت الان خوب می‌شی، تا سه بشمار. یک و یک و یک. دو و دو و دو. سه و سه و سه، مباحثه‌ی مجله. چشمش را باز کرد همه چیز هاله‌ای از رنگ قرمز در خود داشت. درخت‌ها قرمز بودند. و خورشید قرمز بود. و ابرها قرمز بودند. و چمن‌های بنفش، قرمز بودند. و دستش قرمز بود. و همه‌چیز قرمز بود. حتی پرنده‌های آواز خوان. زیر لب گفت لعنت.
در آن‌سوی سرزمین، در کاخ نامادری ِ سفید برفی با آینه معاشرت می‌کرد. آینه‌ی جادو گفت، بانوی من، قبل از این‌که بنده پی سفید برفی برم، شما می‌خواهید او را بهتان نشان دهم؟ نامادری گفت بده. تصویر بانو در آینه کج و معوج شد. آنقدر معوج شد، آنقدر معوج شد که من نمی‌توانم وصفش کنم. تصویر روی کلوز آپی از چشم‌های سفید برفی ثابت شد و کم کم پایین آمد وقتی به سینه‌ها رسید، همکاران نودال و حراست و پخش آن را کشیدند و نامادری یک تکه پارچه دید. دوربین بدن سفید برفی را تا پاهایش مشایعت کرد بعد رفت بالا بالا بالاتر و سفید برفی قدر یک نقطه شد. نامادری رو به آینه گفت، آینه‌ی جادو؟ آینه گفت بله بانوی من. بانو گفت تو خیال می‌کنی دیوید لینچی، اما عن ِ من هم نیستی.

No comments:

Post a Comment