یک دوره ای بود توی دوران سردار سازندگی من چند کیلو تیر آهن وارد کردم، کرباسچیم شهردار بود. گیر داد به مهندسمون که این سازهی شما اصولی نیست. مهندسمون شبی اومد در خونهمون یکی از تیر آهنا رو میخواست، اون سفیده رو . گفتم میخوای چه کنی تیر آهنو این وقت شب؟ گفت میخوام صبی برم شهرداری بکنمش تو کون غلامحسین. منم که دلم از دستش پر بود. دادمش رفت. آخه سر خونهی لاله زاریه ما رو اذیت کرد، آی ما رو اذیت کرد. یه روز گفت پکیج کنین یه روز گفت نکنین، یه روز گفت این باید تجاری شه ما رفتیم پرداخت کردیم برای مجوزش، فرداش اومد گفت مسکونی میمونه، یه روز اومد زاهد رو برد گفت این افغانیه. زاهد میگفت بابا خب افغانیم که افغانیم. گرفتن داره؟ دهنمونو زدن. منم عقده کردم دیگه حتی یه کیلو هم تیر آهن وارد نکردم، گفتم کون لقتونم کرده، یه مشت ریشو پیشو، بی پدر مادرا. مهندسمونم رفت کانادا. به یه یارو گفت ایتالیاییه، اونم عاشقش شد. بعداً فهمید ایرانیه دمار از روزش در آورد. از بس خواهر مادر مهندس زنگ میزدن اون جا و یه چائوی خشک و خالی نمیگفتن. هیچی زنش نشست جلوش گفت مهندس قول میدی از این به بعد با من آنست باشی؟ مهندسم قول داد. مام اینجا انقدر خوشحال شدیم، انگار نه انگار پیریم.
No comments:
Post a Comment