ممد آقا همچی دست مصطفی پسر کوچیکهش را سفت گرفته بود و کشان کشان دنبال خودش میبرد که تو گویی ابراهیم و اسماعیلند و میروند سوی قربانگاه. تفاوتش تو این بود که اسماعیل امتناع نمیکرد اما مصطفی چرا و تشابهش هم تو این بود که ابراهیم به حد کافی مشوش بود و ممد آقا هم به حد کافی مشوش بود.
مشوش بود که بچه را تا الان مادرش موهایش را کوتاه کرده و نرویم سلمانی کُپ کند یک دفعه؟ چون مدیر مدرسه که رفیق ممد آقا بود و وقت عرق خریدن با هم دنگ میگذاشتند و یک دبه بیست لیتری میگرفتند و قسمت میکردند، شفاهی به ممد آقا گفته بود این بچه مورد توجهه و موهاش رو کوتاه کنه بهتره براش. ممد آقا خوف کرده بود. نکنه به بچه تعرض کرده باشن آقای سعادت؟ مدیر با خنده اطمینان داده بود که نه تعرضی در کار نبوده، توی این سن تعرض؟ اون هم تحت مدیریت من؟ بهترین محیط رو توی مدرسه ایجاد کردهم و پاک ترین آدمها رو تا جایی که شده اونجا نگه داشتم. آقای مقیمی، آقای ابراهیمی اینها همگی از بهترین معلمهای تهران هستند، آقای شکیبا که ناظمه رفیق هفت سالهی منه، خانم کلانتری و خانم بهنام که برای سوم و چهارم هستن هم همینطور. ان شا الله آقا مصطفی در سالهای بعد خواهد فهمید که ما چه معلمینی رو با چه سابقهای در تدریس با مدرک لیسانسیه، از قدیم، اینجا نگه داشتیم. آموزش پرورش هم قول مساعد داده. ممد آقا گفت که فقط نگران بوده که نکنه چیزی شده باشه، در حالی که میتوانست در مورد قول مساعد آموزش و پرورش بپرسد و اقای سعادت را با صحبت در مورد کار به وجد بیاورد. که چهارمین علاقهاش در زندگی، بعد از مادر و خواهر و همسرش به حساب میآمد.
اما ممد آقا نگران مسئلهای بود که اصلاً وجود نداشت. واقعاً چیزی نشده بود. ممد آقا پارانوئید است. آقای مدیر گفت ما میخوایم نظم رو برقرار کنیم، یک موازینی هست، بازرسهای آموزش پرورش هستن، خواسته های مردم هست، مردم میخوان بچهها تربیت شن، واقعاً حیف نیست خلل در فعالیتهای رو به رشد مدرسه به وجود بیاد؟ به خاطر یک بی مبالاتی؟ ما از همه خواستیم که موهاشون رو کوتاه کنن و برای این کار معلم بهداشت، خانم ترابی رو موظف کردیم بهداشت دانشآموزا رو تحت نظر بگیره، و بهداشت توی نمره انضباط موثر باشه و انضباط خب شامل مو هم میشه دیگه، نمیشه؟ ممد آقا گفته بود بله فرمایشتون متین. درست میفرمایین. آقای سعادت گفته بود ما فکر نمیکردیم اولش موفق بشیم و به آموزش پرورش منطقه هم گفتیم اینه اینه اینه و این کارا رو چی؟ کردیم، بازرس اومد و دید و اتفاقاً به همه جا ابلاغ کردن همین کارو کنن. ممد اقا گفته بود بله. آقای سعادت گفته بود ماخودمون فکر شم نمیکردیم انقدر موفق عمل کنیم، تو کل این سیصد نفر، هفت نفر موهاشون رو کوتاه نکردن. هاه هاه هاه. متوجهاین چی میگم؟ ممد آقا گفته بود بله متوجهم. بعد قرار گذاشته بودند که پس فردا ممد آقا برود دم مکانیکی آقا نوریک و عرق بخرد و شب آقای سعادت برود دم خانهی آنها و عرقش را تحویل بگیرد. ممد اقا میدانست دارد به آقای سعادت لطف میکند و این لطف کردنه دست ِ کم تا پنج سال آینده کمکی خواهد بود به وضعیت مصطفی که کمی بیش از حد عادی ننر است. مدیر اتفاقاً زیاد هم عرق خور نبود ولی به هر حال فامیلهایی داشت که با این ممنوعیت ده دوازده ساله، هنوز نجاست الکل را با گوشت و پوست درک نکرده بودند. عرق را برای مهمانهایش میخواست.
مصطفی زل زد به دست باباش و تصور کرد حتی اگر راه هم نرود پدرش آنقدر زور دارد که او را روی زمین هم بکشد و ببرد و کاش مادرش اینجا بود تا این صحنهی ضد بچه را میدید. آقا مصطفی به علاوه، میدانست هنوز بچه است و حق دارد موهایش بلند باشد، اما نمیدانست این را اولاً چهطور و دوماً به کی بگوید. به باباش گفت نمیشه نریم سلمونی؟ ممد آقا گفت معلومه که نمیشه مگه پس فردا نمیخوای بری مرررسه؟ مصطفی با استیصالی که از ناچاری برای قبول کردن قانون مدرسه یعنی موی کوتاه، روی تمیز، ناخون کوتاه، روپوش مشکی و تقابلش با علاقهی کودکانهای که به ظواهر خودش با آن مدل مو داشت گیر کرده بود گفت اگه کلاه بزارم چی؟ با کلاه بری تو کلاس؟ نمیشه با کلاه رفت تو کلاس؟ نه نمیشه، زشته، جلوی معلم کلاه سرت بزاری زشته. چرا زشته؟ چون بی ادبیه. آدامس هم نبینم مادرت برات بخره، اگه خریدم نخور، دختر که نیستی، قرتی هم که نیستی؟ برگشت و یک چشمک ریز به مصطفی زد. مصطفی از چشمک باباش خوشش آمد و گفت چرا پسر آدامس نمیخوره؟ چون زشته. سلمونی چه شکلیه؟ شکل ِ سلمونی. مصطفی با همان سن شیش هفت سالهش دوست داشت در این مواقع قدش بلند تر میشد و یک سیلی به باباش میزد اما از طرفی از شوخیهای باباش خوشش میآمد.
رسیدند به چهار راه، ممد آقا با احتیاط دست مصطفی را گرفت تا از خیابان رد کند. باد توی موهای قهوهای مصطفی دوید و آن ها را تبدیل به شاخ کرد. وقتی رسیدند آن سمت خیابان درست رو به روی سلمانی بودند. سلام حسن آقا. بَ سلام ممد آقا. مصطفی هم سلام کرد. سلام. بَ سلام...مهندس، ممد آقا، پسرته؟ بله، پسرمه. هزارماشالله، بزنم به چوب، اصلاً شکل شما نیست. حسن آقا حرف دهنش را نمیفهمید. و این فکری بود که ممد آقا در ذهنش داشت و همین فکر هم باعث شده بود سگرمههاش سه درجه بیشتر بروند تو هم.
حسن آقا یک تخته از پشت سماور برداشت و گفت چه خبر؟ ممد آقا گفت سلامتی. حسن آقا گفت پیش ما نمییای. ممد آقا به سر کچلش اشاره کرد و گفت خانومم کوتاه میکنه. اما حسن آقا بدون اینکه به سر کچل خودش اشاره کند گفت مال منم زنم میزنه . ممد آقا گفت بله، دیگه وقت شما رو هم نمیگیریم. حسن آقا گفت آلمانی بزنم؟ ممد آقا گفت نه بابا آلمانی چیه. محصلی بزن، با چهار بزن. حسن آقا گفت چهار؟ گناه داره بچه، بزار همون محصلی بزنم. محصلی با چهار فرق نرره که. چرا بابا فرق داره. مصطفی گفت محصلی یعنی چی؟ محصلی یعنی دانش آموزی. یعنی جوری که کلهی یک دانشآموز باید به نظر برسد: زشت. حسن آقا صبر کرد تا مصطفی برود روی تخته بنشیند. اما مصطفی که زیاد وارد نبود مثل خنگها نگاه کرد. ممد آقا گفت برو بالا. حسن آقا با دست زد رو تخته و بعد گوشهی راست لبش رفت بالا. مصطفی رفت نشست رو تخته و شاگرد حسن آقا آمد تو. سلام داد. ممد آقا نگاه کرد، جواب نداد. حسن آقا گفت گرفتی؟ شاگرد گفت آره. خب الحمد لله. بعد دور گردن مصطفی پارچه نایلونی بست. برای مصطفی همه چیز از جمله همین پارچه عجیب بود. بوی عجیبی توی مغازه میآمد که بوی چای دم کرده هم قاطیش شده بود، ممد آقا که حساس بود با دهن نفس میکشید که این بو مشامش را نیازارد. صندلیها چرم قرمز داشتند. حسن آقا به شاگردش گفت پس ببین من میرم خونه تو سر اینو بزن. شاگرد گفت چشم. حسن آقا سوییچش را از روی میز کنار در کش رفت. ممد آقا با چشمان گرد شده به حسن آقا نگاه کرد گفت خودت نمیزنی؟ حسن آقا گفت من داشتم میرفتم، سعید میزنه. ممد آقا گفت حسن آقا من فکر کردم خودت میزنی. حسن آقا گفت چه فرقی داره؟ شاگرد گفت مام کارمون بد نیست آقا، هاها هاها. ممد آقا گفت نه من میخواستم خود حسن آقا بزنه، بد شد. بعد سرش را مثل بچهای که لج کرده کج کرده و به مصطفی گفت بریم فردا بیایم؟ مصطفی از خداخواسته گفت بریم. مصطفی توی آینه نگاه میکرد، به نظرش با این نایلون دور گردنش خرفت شده بود. و قبل از اینکه پدرش ازش سوال بپرسد که بریم؟ لپهایش را باد کرده بود. حسن آقا واقعاً بین رفتن و ماندن گیر نکرده بود و به هر حال میرفت اما به خاطر حرف ممد آقا معذب شده بود. ممد آقا گفت میدونستم امروز نیستین اصلاً نمییومدم که، خب فردا مییومدم. از جا بلند شد. حسن آقا گفت خب میخوای برو فردا بیا. ممد آقا مردد بود، به مصطفی نگاه کرد حالا نه دیگه آخه الان اومدم، مصطفی، بابا میخوای همین الان کوتاه کنیم؟ خب باشه بابا جون همین الان کوتاه میکنیم. مصطفی گفت نه نه، بریم فردا بیایم. ممد آقا گفت نمیشه فردا. حسن آقا شما نیستی؟ حسن آقا گفت نه. ممد آقا به زمین نگاه کرد، همه را ذله کرده بود و اگر سعید شاگرد سلمانی تفنگ داشت، آن را در می آورد و یک تیر به قلب و یک تیر هم به سر ممد اقا شلیک میکرد که انقدر نفهم است. حسن آقا گفت خب الان من چی کار کنم؟ خانومم منتظره یه ساعته واستاده منتظر من که برم دنبالش. شاگرد گفت آقا ما کارمون بد نیست هر چی شما بخواید رو اجرا میکنیم. ممد آقا سرش را تکان های ریز داد و گفت خیله خب خیله خب. حسن آقا فهمید که میتواند برود برای همین در را به حال خودش ول کرد. در بسته شد، رفت و آمد، رفت و آمد تا آخر یواش ایستاد. شاگرد از توی آینه به مصطفی نگاه کرد، کلهی پر مویش را برانداز کرد و تخمین زد. پرسید آلمانی؟ ممد آقا گفت نه خیر محصلی. مصطفی به وسایل روی میز نگاه میکرد یک فرچه برای پاک کردن مو از رو صورت، یک ماشین دستی و قیچی، پنبه و الکل و شیر آب، سینک سفید رنگ، کمد چوبی که درش ژل و عکس چند مدل مو وجود داشت. مدلها همگی شاد بودند و میخندیدند حتی آن مدلی که کچل بود هم شاد بود و میخندید. در طبقهی پایین تر از عکسها، عکسی دیگر وجود داشت: یک کوسه که کنارش نوشته شده بود تیز. مصطفی دست شاگرد سلمانی را در موهایش احساس کرد، به بالا نگاه کرد، بعد توی آینه به باباش نگاه کرد، ممد اقا داشت زیر ناخنش را تمیز میکرد.
مشوش بود که بچه را تا الان مادرش موهایش را کوتاه کرده و نرویم سلمانی کُپ کند یک دفعه؟ چون مدیر مدرسه که رفیق ممد آقا بود و وقت عرق خریدن با هم دنگ میگذاشتند و یک دبه بیست لیتری میگرفتند و قسمت میکردند، شفاهی به ممد آقا گفته بود این بچه مورد توجهه و موهاش رو کوتاه کنه بهتره براش. ممد آقا خوف کرده بود. نکنه به بچه تعرض کرده باشن آقای سعادت؟ مدیر با خنده اطمینان داده بود که نه تعرضی در کار نبوده، توی این سن تعرض؟ اون هم تحت مدیریت من؟ بهترین محیط رو توی مدرسه ایجاد کردهم و پاک ترین آدمها رو تا جایی که شده اونجا نگه داشتم. آقای مقیمی، آقای ابراهیمی اینها همگی از بهترین معلمهای تهران هستند، آقای شکیبا که ناظمه رفیق هفت سالهی منه، خانم کلانتری و خانم بهنام که برای سوم و چهارم هستن هم همینطور. ان شا الله آقا مصطفی در سالهای بعد خواهد فهمید که ما چه معلمینی رو با چه سابقهای در تدریس با مدرک لیسانسیه، از قدیم، اینجا نگه داشتیم. آموزش پرورش هم قول مساعد داده. ممد آقا گفت که فقط نگران بوده که نکنه چیزی شده باشه، در حالی که میتوانست در مورد قول مساعد آموزش و پرورش بپرسد و اقای سعادت را با صحبت در مورد کار به وجد بیاورد. که چهارمین علاقهاش در زندگی، بعد از مادر و خواهر و همسرش به حساب میآمد.
اما ممد آقا نگران مسئلهای بود که اصلاً وجود نداشت. واقعاً چیزی نشده بود. ممد آقا پارانوئید است. آقای مدیر گفت ما میخوایم نظم رو برقرار کنیم، یک موازینی هست، بازرسهای آموزش پرورش هستن، خواسته های مردم هست، مردم میخوان بچهها تربیت شن، واقعاً حیف نیست خلل در فعالیتهای رو به رشد مدرسه به وجود بیاد؟ به خاطر یک بی مبالاتی؟ ما از همه خواستیم که موهاشون رو کوتاه کنن و برای این کار معلم بهداشت، خانم ترابی رو موظف کردیم بهداشت دانشآموزا رو تحت نظر بگیره، و بهداشت توی نمره انضباط موثر باشه و انضباط خب شامل مو هم میشه دیگه، نمیشه؟ ممد آقا گفته بود بله فرمایشتون متین. درست میفرمایین. آقای سعادت گفته بود ما فکر نمیکردیم اولش موفق بشیم و به آموزش پرورش منطقه هم گفتیم اینه اینه اینه و این کارا رو چی؟ کردیم، بازرس اومد و دید و اتفاقاً به همه جا ابلاغ کردن همین کارو کنن. ممد اقا گفته بود بله. آقای سعادت گفته بود ماخودمون فکر شم نمیکردیم انقدر موفق عمل کنیم، تو کل این سیصد نفر، هفت نفر موهاشون رو کوتاه نکردن. هاه هاه هاه. متوجهاین چی میگم؟ ممد آقا گفته بود بله متوجهم. بعد قرار گذاشته بودند که پس فردا ممد آقا برود دم مکانیکی آقا نوریک و عرق بخرد و شب آقای سعادت برود دم خانهی آنها و عرقش را تحویل بگیرد. ممد اقا میدانست دارد به آقای سعادت لطف میکند و این لطف کردنه دست ِ کم تا پنج سال آینده کمکی خواهد بود به وضعیت مصطفی که کمی بیش از حد عادی ننر است. مدیر اتفاقاً زیاد هم عرق خور نبود ولی به هر حال فامیلهایی داشت که با این ممنوعیت ده دوازده ساله، هنوز نجاست الکل را با گوشت و پوست درک نکرده بودند. عرق را برای مهمانهایش میخواست.
مصطفی زل زد به دست باباش و تصور کرد حتی اگر راه هم نرود پدرش آنقدر زور دارد که او را روی زمین هم بکشد و ببرد و کاش مادرش اینجا بود تا این صحنهی ضد بچه را میدید. آقا مصطفی به علاوه، میدانست هنوز بچه است و حق دارد موهایش بلند باشد، اما نمیدانست این را اولاً چهطور و دوماً به کی بگوید. به باباش گفت نمیشه نریم سلمونی؟ ممد آقا گفت معلومه که نمیشه مگه پس فردا نمیخوای بری مرررسه؟ مصطفی با استیصالی که از ناچاری برای قبول کردن قانون مدرسه یعنی موی کوتاه، روی تمیز، ناخون کوتاه، روپوش مشکی و تقابلش با علاقهی کودکانهای که به ظواهر خودش با آن مدل مو داشت گیر کرده بود گفت اگه کلاه بزارم چی؟ با کلاه بری تو کلاس؟ نمیشه با کلاه رفت تو کلاس؟ نه نمیشه، زشته، جلوی معلم کلاه سرت بزاری زشته. چرا زشته؟ چون بی ادبیه. آدامس هم نبینم مادرت برات بخره، اگه خریدم نخور، دختر که نیستی، قرتی هم که نیستی؟ برگشت و یک چشمک ریز به مصطفی زد. مصطفی از چشمک باباش خوشش آمد و گفت چرا پسر آدامس نمیخوره؟ چون زشته. سلمونی چه شکلیه؟ شکل ِ سلمونی. مصطفی با همان سن شیش هفت سالهش دوست داشت در این مواقع قدش بلند تر میشد و یک سیلی به باباش میزد اما از طرفی از شوخیهای باباش خوشش میآمد.
رسیدند به چهار راه، ممد آقا با احتیاط دست مصطفی را گرفت تا از خیابان رد کند. باد توی موهای قهوهای مصطفی دوید و آن ها را تبدیل به شاخ کرد. وقتی رسیدند آن سمت خیابان درست رو به روی سلمانی بودند. سلام حسن آقا. بَ سلام ممد آقا. مصطفی هم سلام کرد. سلام. بَ سلام...مهندس، ممد آقا، پسرته؟ بله، پسرمه. هزارماشالله، بزنم به چوب، اصلاً شکل شما نیست. حسن آقا حرف دهنش را نمیفهمید. و این فکری بود که ممد آقا در ذهنش داشت و همین فکر هم باعث شده بود سگرمههاش سه درجه بیشتر بروند تو هم.
حسن آقا یک تخته از پشت سماور برداشت و گفت چه خبر؟ ممد آقا گفت سلامتی. حسن آقا گفت پیش ما نمییای. ممد آقا به سر کچلش اشاره کرد و گفت خانومم کوتاه میکنه. اما حسن آقا بدون اینکه به سر کچل خودش اشاره کند گفت مال منم زنم میزنه . ممد آقا گفت بله، دیگه وقت شما رو هم نمیگیریم. حسن آقا گفت آلمانی بزنم؟ ممد آقا گفت نه بابا آلمانی چیه. محصلی بزن، با چهار بزن. حسن آقا گفت چهار؟ گناه داره بچه، بزار همون محصلی بزنم. محصلی با چهار فرق نرره که. چرا بابا فرق داره. مصطفی گفت محصلی یعنی چی؟ محصلی یعنی دانش آموزی. یعنی جوری که کلهی یک دانشآموز باید به نظر برسد: زشت. حسن آقا صبر کرد تا مصطفی برود روی تخته بنشیند. اما مصطفی که زیاد وارد نبود مثل خنگها نگاه کرد. ممد آقا گفت برو بالا. حسن آقا با دست زد رو تخته و بعد گوشهی راست لبش رفت بالا. مصطفی رفت نشست رو تخته و شاگرد حسن آقا آمد تو. سلام داد. ممد آقا نگاه کرد، جواب نداد. حسن آقا گفت گرفتی؟ شاگرد گفت آره. خب الحمد لله. بعد دور گردن مصطفی پارچه نایلونی بست. برای مصطفی همه چیز از جمله همین پارچه عجیب بود. بوی عجیبی توی مغازه میآمد که بوی چای دم کرده هم قاطیش شده بود، ممد آقا که حساس بود با دهن نفس میکشید که این بو مشامش را نیازارد. صندلیها چرم قرمز داشتند. حسن آقا به شاگردش گفت پس ببین من میرم خونه تو سر اینو بزن. شاگرد گفت چشم. حسن آقا سوییچش را از روی میز کنار در کش رفت. ممد آقا با چشمان گرد شده به حسن آقا نگاه کرد گفت خودت نمیزنی؟ حسن آقا گفت من داشتم میرفتم، سعید میزنه. ممد آقا گفت حسن آقا من فکر کردم خودت میزنی. حسن آقا گفت چه فرقی داره؟ شاگرد گفت مام کارمون بد نیست آقا، هاها هاها. ممد آقا گفت نه من میخواستم خود حسن آقا بزنه، بد شد. بعد سرش را مثل بچهای که لج کرده کج کرده و به مصطفی گفت بریم فردا بیایم؟ مصطفی از خداخواسته گفت بریم. مصطفی توی آینه نگاه میکرد، به نظرش با این نایلون دور گردنش خرفت شده بود. و قبل از اینکه پدرش ازش سوال بپرسد که بریم؟ لپهایش را باد کرده بود. حسن آقا واقعاً بین رفتن و ماندن گیر نکرده بود و به هر حال میرفت اما به خاطر حرف ممد آقا معذب شده بود. ممد آقا گفت میدونستم امروز نیستین اصلاً نمییومدم که، خب فردا مییومدم. از جا بلند شد. حسن آقا گفت خب میخوای برو فردا بیا. ممد آقا مردد بود، به مصطفی نگاه کرد حالا نه دیگه آخه الان اومدم، مصطفی، بابا میخوای همین الان کوتاه کنیم؟ خب باشه بابا جون همین الان کوتاه میکنیم. مصطفی گفت نه نه، بریم فردا بیایم. ممد آقا گفت نمیشه فردا. حسن آقا شما نیستی؟ حسن آقا گفت نه. ممد آقا به زمین نگاه کرد، همه را ذله کرده بود و اگر سعید شاگرد سلمانی تفنگ داشت، آن را در می آورد و یک تیر به قلب و یک تیر هم به سر ممد اقا شلیک میکرد که انقدر نفهم است. حسن آقا گفت خب الان من چی کار کنم؟ خانومم منتظره یه ساعته واستاده منتظر من که برم دنبالش. شاگرد گفت آقا ما کارمون بد نیست هر چی شما بخواید رو اجرا میکنیم. ممد آقا سرش را تکان های ریز داد و گفت خیله خب خیله خب. حسن آقا فهمید که میتواند برود برای همین در را به حال خودش ول کرد. در بسته شد، رفت و آمد، رفت و آمد تا آخر یواش ایستاد. شاگرد از توی آینه به مصطفی نگاه کرد، کلهی پر مویش را برانداز کرد و تخمین زد. پرسید آلمانی؟ ممد آقا گفت نه خیر محصلی. مصطفی به وسایل روی میز نگاه میکرد یک فرچه برای پاک کردن مو از رو صورت، یک ماشین دستی و قیچی، پنبه و الکل و شیر آب، سینک سفید رنگ، کمد چوبی که درش ژل و عکس چند مدل مو وجود داشت. مدلها همگی شاد بودند و میخندیدند حتی آن مدلی که کچل بود هم شاد بود و میخندید. در طبقهی پایین تر از عکسها، عکسی دیگر وجود داشت: یک کوسه که کنارش نوشته شده بود تیز. مصطفی دست شاگرد سلمانی را در موهایش احساس کرد، به بالا نگاه کرد، بعد توی آینه به باباش نگاه کرد، ممد اقا داشت زیر ناخنش را تمیز میکرد.
کسرزد آقا، اینایی که نوشتی از اونا بود که آدم رو قشنگ تو دلی میخندونه. دقیقا برعکس LOL که خالی بندیه از اصل. بر و بکس خیلی کنجکاو شده بودن چی می خونم که این جوری جلوی خودمو می گیرم. اما عمرا بذارم خز بشی.
ReplyDelete:)
Deleteچه خوب بود. یاد داستانات تو داستان همشهری افتادم.
ReplyDeleteمن عدم اعتماد به نفس ممد آقا رو دوست داشتم اصن از زنش نگفتی ولی حضورش قوین حس می شد...
ReplyDelete