نقی و مرتضی دو تا رفیق بودن. نقی دوست دختر داشت دوست دخترشم دوست داشت. مرتضی دوست دختر نداشت، ولی اگه داشت اونم دوست دخترشو دوست میداشت. بعدش نقی و دوست دخترش همهش خونهی مرتضی اینا بودن. بعد شیش ماه از زمان مورد نظر، مرتضی با یه دختره دوست شد. دیگه سیتی صفا صمیمیت، مینیسیتی. جمعهها لویزان، پنشنبهها سینما. شب ِ جمعه عرق و تگری. شنبهها با کت سرِ کار. بالاخره اوضاع مساعد شده بود. تا اینکه مرتضی و دوست دخترش تموم کردن. بعد از مدتی نقی و دوست دخترش هم با هم تموم کردن. ولی دوست دخترای این دو تا با هم اکیپ شدن و زدن خوار همه رو گاییدن. پسر بازی، مواد پواد، نقل و نبات. نقی که یه وبلاگکی هم داشت به نام در سطحی بالا، ورداشت تو وبلاگه نوشت به نام خدایی که قلم در دست گرفتن را از او یاد نگرفتم ولی بهش ایمان دارم. بعدش خط دوم رو این طوری نوشت، بابا این کارا زشته ، بعد تو خط سوم نوشت مگه جنگه؟ تو خط چهارم گفت خاک تو سربازیا چیه؟ در خط پنجم اضافه کرد خجالت بکشین، تو خط شیشم هم نوشت لا اقل اگه خجالت نمیکشین گه اضافی نخورین. نقی با اسم عزت مینوشت که شناخته نشه. چون که محیط مجازی هر کی هر کی بود. بنابراین زیرش نوشت عزت، بهار هشتاد و هشت. چند وقت بعد تظاهرات شد. مرتضی رو تو شلوغیا دستگیر کردن. نقی رم احضارکردن گفتن این مطالب کسشر چیه نوشتی؟ تنت میخاره؟ گفت چی نوشتم؟ گفتن نوشتی بابا این کارا زشته، مگه جنگه؟ خاک تو سربازیا چیه؟ خجالت بکشین، لا اقل اگه خجالت نمیکشین گه اضافه نخورین. گفت من نوشتم اضافی، شما میگین اضافه. گفتن میمون بازی موقوف. گفت بابا این که عشقیه. گفتن غلط کردی که عشقیه الان نشونت میدیم. نشونش دادن. گفتن این چیه تو فیسبوک لایک کردی؟ گفت بابا فیسبوک که فیلتره! گفتن فیلتره؟ الان بهت نشون میدیم فیلترو. نشونش دادن. گفت من لایک نکردم، من اصلاً نمیدونم اینو کی لایک کرده بودم. گفتن حالا همه چی معلوم میشه. اما همه چی همون موقع معلوم نشد و چند ماه طول کشید. از اون طرف مرتضی زودی آزاد شد چون که گفتش فریب خورده بود. فریب ِ فرید رفیقشو خورده بود. فرید در نهایت به گا رفت. از تحصیل محرومش کردن گفتن حالا برو تو جوب آشغال جمع کن، تولیاقت تحصیل تو داشنگاهای ما رو نداری. فریدم بهش برخورد به جای جوب رفت آمریکا، سال بعدشم مادرشو برد. مرتضی که از زندون آزاد شد معلوم نیست هوس سکس کرده بود یا چی؟ فوری نه گذاشت نه برداشت برگشت زنگ زد به دوست دختر سابقش گفت ببین من رفتم زندون من عوض شدم من دیگه آدم سابق نیستم. نقی هم تو تحقیقات معلوم شد که واقعاً کارهای نبوده اومد بیرون وبلاگشو بست یکی دیگه باز کرد و با اسم شنتیا نوشتن رو چی؟ ادامه داد. به دوست دخترشم یه تکست داد با این مضمون: همون بهتر که دیگه نمیبینمت، لگوری. دوست دختر نقی هم بهش تکست داد با این مضمون: عوضی، چی میخوای از زندگی من؟ این همه عمرم رو حروم کردی کافی نبود؟ واقعاًکه تو عوضی هستی، امیدوارم هر چه زودتر بمیری تا همه از دستت راحت بشن. نقی فرداش نه پس فرداش رفت خونه مرتضی اینا دید د بیا مرتضی با دختر قبلیه ست ولی همه چی سر جاش نیست. اونا هم خودشون نبودن یه جوری بودن. گفت چیه؟ چرا خودتون نیستین، چرا یه جوریاین؟ گفتن ببین دوست دختر اسبقت داره مییاد اینجا. گفت بله؟ مییاد اینجا؟ این امکان نداره. دوست دختر مرتضی گفت ما با هم خیلی رفیقیم، من نمیتونم بپیچونمش. مرتضی گفت ولی باید بپیچونی، نگاه کن نقی چه ناراحته. نقی گفت معلومه که ناراحتم، اصلاً خوب میکنم که ناراحتم. بزنم همه چیو بشکونم؟ مرتضی گفت نه بابا برو خونهی خودتون بزن همهچیو بشکون، اِ، این چه طرز عصبانی شدنه؟ درستش میکنیم. نقی گفت چیو میخواین درست کنین؟ همین الان زنگ بزنین بهش بگین من اینجام. دوست دختره برگشت گفت اگه بگیم نمییادش که. نقی گفت خب نیادش که، ینی چی نمیادش که، خب به درک که نمیادش که، اصلاً نبایدم بیادش که...کسی حرفی نزد برگشت گفت ینی میگین من برم؟ بعد برگشت به مرتضی نگاه کرد. گفت ینی من برم؟ برم که برم؟ مرتضی گفت نه نقی جون بمون تو. و سپس رو به دوست دخترش نمود و گفت تو برو. دختره گفت دیگه یک لحظه نمیتونه قیافهی کیری اون دو تا رو چی؟ تحمل کنه. بعدشم هی گفت کیفم کو؟ کیفم کو؟ حالا کیفش همون بغل بودا. ولی یعنی که یعنی. مرتضی تلاشی نکرد منصرفش کنه. وقتی رفت، نقی گفت بابا اصن انتظار نداشتم. مرتضی گفت تو هم گم شو بیرون اعصابم کیریه میخوام بخوابم.
سعید مرتضوی از همهشون فیلم داره
ReplyDeleteو چنین شد که فتنه آغاز گشت... :دی
ReplyDeletekheiliam khub kaari kard! refighe adam mohemtare :-D
ReplyDelete