Sunday, October 23, 2011

گودر - 9/8 - Jul 24, 2010

پنکه به صورت دراز و سفیدی در اتاق لق می‌حورد. مارمولک کجا رفت؟ توی راهرو دیدمش. اما زودتر از من رفت توی اتاق. خوب شد سوسک نبود. اگر سوسک بود، من به اتاق نمی‌رفتم. با این ریش و پشم و بیست و شش سال سن که وزنی اندازه‌ی پتک ِ سنگی وایکینگها دارند، از سوسک می‌ترسم. سوسک می‌بینم مثانه‌ام قُل می‌زند، ادرارم نوک. مارمولک به این بدی ها نیست. منهای دمبش. اگر در تخت شما مارمولک باشد، و شما نبینید و بخواهید بخوابید، مارمولک خودش را می‌کشد این‌ور، هم له نمی‌شود هم شما چندشتان نمی‌شود. اما اگر سوسکی در رختخواب انتظارتان را بکشد چه؟ سوسک همانجا به همان وضعیت باقی می‌ماند بله، یک بدو- بدویی هم می‌کند، اما نه از روی ترس، بلکه از روی ذوق. کیف می‌کند که قرار است حال شما به هم بخورد. اصلاً از این انتحار به وجد می‌آید. مارمولک که کلید نداشته، پنجره باز بوده، لابد داداشم سیگار می‌کشیده باز. باید ترکش کند. هر چیز مضری را باید گذاشت کنار. من کم کمک نت را ترک می‌کنم. مثلاً الان کسی در فیس بوکم نمی‌تواند چیزی بنویسد.؛ چند روز است خودم را با بازی سرگرم کردم. گودر هم کمتر آمدم. وبلاگ هم کمتر سر زدم. به نظرم حواس آدم پرت می‌شود. به اسم این‌که یک حجم زیادی از اطلاعات در تو فرو می‌شود خرفتت می‌کنند. من خودم خرفت هستم، به خرفت تر شدن احتیاج ندارم. به دنیای واقعی و احساسات واقعی که دو نقطه‌ها در شکل گیزیشان دخیل نباشند محتاج‌ترم. خیلی از شما می‌گویید که این‌جا خودتانید. اما این طور نیست. اینجا آنی هستید که دلتان می‌خواهد. خود واقعی ِ شما همانی است که بیرون است و از آن خوشتان نمی‌آید. بر عکس. من خود ِ واقعیم را دوست دارم. و زندگی واقعیم را. و رنجهایی که می‌برم را. و شادی های کوچکی که دارم و بعدا از دماغم در می‌آیند را. و مارمولک ِ ساکن اتاقم. دیگر چسبیدم به زمین. و این تقصیر جاذبه نیست.‏

No comments:

Post a Comment