تخم فرهاد درد میکرد. برای همین مسعود رفت تو سالن تا یک دکتر پیدا کند. یک دکتر پیدا کرد. دکتر توی همان اکیپی است که پشت سر طلا و به فرهاد گفته بودند این دختره کون قشنگی دارد. طلا این را فهمیده بود یعنی فرهاد اینها آنقدر ندار-یا آنقدر احمق- هستند که خودشان به او گفتند. این دکترها میخواستند متخصص شوند. طلا میخواست تو دانشگاه معلم شود. فرهاد و مسعود هم میخواستند دو نفر را برای شب جور کنند. من هم طلا را میخواستم. این کتابخانه در این فرهنگسرا، محل تحقق تمامی ِ خواستهها.
به طلا گفتم حالا نگفته که کونت زشت است، گفته قشنگ است. ناراحتی ندارد، دارد؟ اما به هر حال به او برخورده بود. اگر دخترها بیش از حد در معرض برخوردن قرار میگیرند، طلا نسبت به تمامی آن دخترها در معرض برخوردن ِ بیشتری بود، چون او یک دختر ِ حساسی بود. شاید هم بهش برنخورده بود ولی ناراحت شده بود. که یارو که دکتر است آمده بود پشت سرش به رفقایش راجع به کونش حرف زده و از لفظ کون هم استفاده کرده که این خودش زشت است چون هیچ کس حق ندارد اسم کون طلا را بیاورد. پشت سرش به رفقایش از کون قشنگش گفته بود، اما آنها مث برگ درخت برخورد کرده بودند و هیچی بار دکتره نکرده بودند. به نظرش این درست نبود. آدم احساس ناامنی میکند آنهم درست کنار دوستانش.
دکتره یک پولوشرت سبز چمنی پوشیده بود در سمت چپ تیشرت دو حرف A و F قابل تشخیص بود. به فرهاد گفت ممکن است تخمش چرخیده باشد. پرسید از کِی درد گرفته؟ و فرهاد گفت بیست دقیقه نیم ساعت است که درد گرفته. دکتر گفت اگر تخمش چرخیده باشد و خیلی دیر بشود فرهاد هر دوتا تخمش را از دست خواهد داد. مسعود به فرهاد گفت پس از این به بعد باهم سکس کنیم. موقعیتی نبود که کسی خیلی بخندد. من هم اصلاً نخندیدم. مسعود یک تار تازه هم خریده بود و برای همین همهش به فرهاد میگفت که برویم برویم، من نگران ساز ِ نویم هستم. حتی قبل از تخم درد فرهاد هم همین را میگفت. ولی کسی نبود به او بگوید اگر خیلی نگران تارش است میتواند برود. به هر حال توی فرهنگسرا پر دختر بود و مسعود که عاشق ترین فرد ِ جهان ِ در میان عشاق ِ تار است هم یک دختر را به یک تار ترجیح میداد. مسعود گفت این دست خودش نیست که نگران است، تار توی ماشین است و دزدها از شکستن شیشهی اشین پرهیز نمیکنند. ولی هنوز آنجا بود.
دکتر برای فرهاد آزمایش نوشت و دست ِ آخر فرهاد و مسعود رفتند که رفتند. رفتند تا سید خندان که یک آزمایشگاه پیدا کنند که باز است. من فکر میکردم آنها موفق نمیشوند. فرهاد گفت که دستش را به کیر و خایهاش زده و دیگر با من دست نمیدهد و من هم تشکر کردم. وقتی رفتند توی سالن انتظار نشسته بودم. تا طلا درس امتحان ِ معلم شدن بخواند. لیوان چای فرهاد روی نیمکت جا مانده بود. مجبور شدم کونم را تکان بدهم و لیوان را بیندازم دور. سطل آشغال دم آبدارخانهی فرهنگسرا بود. آبدارچی لب پلهاش نشسته بود. داشت به بدبختی اش فکر میکرد. از در اصلی آمدم بیرون فکر کردم فکر کردم فکر کردم فکر کردم فکر کردم اما نمیدانستم دارم به چی فکر میکنم.
به طلا گفتم حالا نگفته که کونت زشت است، گفته قشنگ است. ناراحتی ندارد، دارد؟ اما به هر حال به او برخورده بود. اگر دخترها بیش از حد در معرض برخوردن قرار میگیرند، طلا نسبت به تمامی آن دخترها در معرض برخوردن ِ بیشتری بود، چون او یک دختر ِ حساسی بود. شاید هم بهش برنخورده بود ولی ناراحت شده بود. که یارو که دکتر است آمده بود پشت سرش به رفقایش راجع به کونش حرف زده و از لفظ کون هم استفاده کرده که این خودش زشت است چون هیچ کس حق ندارد اسم کون طلا را بیاورد. پشت سرش به رفقایش از کون قشنگش گفته بود، اما آنها مث برگ درخت برخورد کرده بودند و هیچی بار دکتره نکرده بودند. به نظرش این درست نبود. آدم احساس ناامنی میکند آنهم درست کنار دوستانش.
دکتره یک پولوشرت سبز چمنی پوشیده بود در سمت چپ تیشرت دو حرف A و F قابل تشخیص بود. به فرهاد گفت ممکن است تخمش چرخیده باشد. پرسید از کِی درد گرفته؟ و فرهاد گفت بیست دقیقه نیم ساعت است که درد گرفته. دکتر گفت اگر تخمش چرخیده باشد و خیلی دیر بشود فرهاد هر دوتا تخمش را از دست خواهد داد. مسعود به فرهاد گفت پس از این به بعد باهم سکس کنیم. موقعیتی نبود که کسی خیلی بخندد. من هم اصلاً نخندیدم. مسعود یک تار تازه هم خریده بود و برای همین همهش به فرهاد میگفت که برویم برویم، من نگران ساز ِ نویم هستم. حتی قبل از تخم درد فرهاد هم همین را میگفت. ولی کسی نبود به او بگوید اگر خیلی نگران تارش است میتواند برود. به هر حال توی فرهنگسرا پر دختر بود و مسعود که عاشق ترین فرد ِ جهان ِ در میان عشاق ِ تار است هم یک دختر را به یک تار ترجیح میداد. مسعود گفت این دست خودش نیست که نگران است، تار توی ماشین است و دزدها از شکستن شیشهی اشین پرهیز نمیکنند. ولی هنوز آنجا بود.
دکتر برای فرهاد آزمایش نوشت و دست ِ آخر فرهاد و مسعود رفتند که رفتند. رفتند تا سید خندان که یک آزمایشگاه پیدا کنند که باز است. من فکر میکردم آنها موفق نمیشوند. فرهاد گفت که دستش را به کیر و خایهاش زده و دیگر با من دست نمیدهد و من هم تشکر کردم. وقتی رفتند توی سالن انتظار نشسته بودم. تا طلا درس امتحان ِ معلم شدن بخواند. لیوان چای فرهاد روی نیمکت جا مانده بود. مجبور شدم کونم را تکان بدهم و لیوان را بیندازم دور. سطل آشغال دم آبدارخانهی فرهنگسرا بود. آبدارچی لب پلهاش نشسته بود. داشت به بدبختی اش فکر میکرد. از در اصلی آمدم بیرون فکر کردم فکر کردم فکر کردم فکر کردم فکر کردم اما نمیدانستم دارم به چی فکر میکنم.