Sunday, October 23, 2011

گودر - Nov 29, 2010

الان رفتم از دوست ِ مادرم برنج گرفتم 
برنج‌های ما توی انبار آن‌هاست
به دلایلی نا معلوم
مادرم امد و انباری را دید
چون مادرها به انباری دیدن علاقه‌مندند
خانومه گفت تو هم بیا بالا که من گفتم نه
گفتم کار دارم
کار 
گفتم باید دوش بگیرم و قورمه سبزی روی چراغ است و چاهار باید پا شم برم سر ِ کار 
خیلی کار دارم
مادرم رفت
ناهار را آنجا بماند
تا دقایقی از دیدن ِ ریخت ما راحت شود 
مادرم خوش‌حال است که من می‌رم همدان
خانوم ناصری وقتی شنید من دوست ندارم برم دانشگا دهانش را باز کرد گفت وا، چرا؟
و من گفتم چون آشغال است
چیزی که هست را گفتم
و آن‌ها هم نشنیده گرفتند و خودشان را با دیدن ِ انباری سرگرم کردند 

No comments:

Post a Comment