الان رفتم از دوست ِ مادرم برنج گرفتم
برنجهای ما توی انبار آنهاست
به دلایلی نا معلوم
مادرم امد و انباری را دید
چون مادرها به انباری دیدن علاقهمندند
خانومه گفت تو هم بیا بالا که من گفتم نه
گفتم کار دارم
کار
گفتم باید دوش بگیرم و قورمه سبزی روی چراغ است و چاهار باید پا شم برم سر ِ کار
خیلی کار دارم
مادرم رفت
ناهار را آنجا بماند
تا دقایقی از دیدن ِ ریخت ما راحت شود
مادرم خوشحال است که من میرم همدان
خانوم ناصری وقتی شنید من دوست ندارم برم دانشگا دهانش را باز کرد گفت وا، چرا؟
و من گفتم چون آشغال است
چیزی که هست را گفتم
و آنها هم نشنیده گرفتند و خودشان را با دیدن ِ انباری سرگرم کردند
No comments:
Post a Comment