Wednesday, February 22, 2012

داستان غمگین

گربه‌هه اومده بود تو راه‌پله. گفت ببخشید آقای مسعودی دارین این‌جا؟ گفتم داشتیم، اما خیلی وقته که رفتن از این‌جا. گفت اِ کی رفتن؟ چه‌طور؟ گفتم آقای مسعودی که پیارسال فوت شدن.... دویید تو حرفم، گفت اِ  مُرد؟ ای وای، ای داد. چطور؟ گفتم موتور زد بهشون. در جا تموم کردن. گفت موتوریای بی‌شرف، بد می‌رن آقا، بد می‌رن. گفت خانوم مسعودی چی شدن؟ گفتم خانومش بود هنوز این‌جا، اما دخترش از زن اولش اومد بیرون کرد خانومش رو هم. گفت آخ آخ، جایی رو داشتن برن؟ گفتم اطلاعی ندارم. گفت بابا عجب آدمایی پیدا می‌شنا. گفتم در حقیقت عجب آدمایی پیدا نمی‌شن. بهم ریخته شد، بدترین چیز اینه که سر صبح یه گربه‌ی بهم ریخته رو توی راه‌پله ببینی. گفتم بفرمایید بالا چای در خدمت باشیم. گفت قربونتون، دیگه مزحم نمی‌شم. گفتم مراحمین. گفت نه جداً کار دارم. گفتم هر طور مایلین.

3 comments:

  1. جَب آدمایی پیدا نمی شن :<

    ReplyDelete
  2. کسرا تورو خدا درخواست دسرسیمو به "درقند قزآلا" تایید کن مردم از
    بس فرستادم
    1noghte.wordpress.com

    اینتم جالب بود!

    ReplyDelete