بچهی فیضالله و غزال با موی زیاد به دنیا آمد. قابلهای که از ده بالا آمده بود ده ما، میگفت از شکم غزال مو میآمد بیرون و بس. اگر بچه پسر بود مطمئن بودم یک اسمی مثل زلفعلی براش انتخاب میکردند اما از سه ماه قبلش همه میگفتند بچهی فیضالله دختره. فیضالله باکیش نبود. میگفت دختر هم شیرینه، غزال هم هنوز جوانه. همین را میگفت. اسم بچه را گذاشتند چهلگیس. بچه روز چهارم به حرف زدن افتاد. رفتند پزشک از شهر آوردند، از چهلگیس سوالاتی را میپرسید و چهلگیس هم پاسخهای کوتاه اما موثری میداد. یکی از سوالهای پزشک این بود: حرف بزن. چهلگیس گفته بود نمیزنم.
پزشکه گفته بود وضع بچه طبیعی است. یک سری چو انداخته بودند شیطان رفته توی جلد چهلگیس، فرستاده بودند دنبال آخوند و رمال و جنگیر. اما همهی این قضایا بعد از سه ماهگی ِ چهلگیس تمام شد. چهلگیس دیگر حرف نمیزد. بعداً که گذشت، دوازده سال که گذشت، چهلگیس به خود ِ من توی طویلهی بابام گفته بود که سکوتش در آن برهه خودخواسته بوده. توی یک سالگیِ چهلگیس، غزال مریضی گرفت و کار به جایی کشید که فیضالله دست به دامن ژاندارمها شد تا با جیپ ببرندش شهر. من هم همراه فیضالله شدم، بابام فرستادتم کمک فیضالله. من فکر میکنم بابام با این کارش قصد چزاندن فیضاللهِ بیپسر را داشت. زن ِ شعبانعلی -که فراموش کردم بگویم برادر فیضالله بود- ماند ده، مواظبِ چهلگیس. خود ِ شعبانعلی هم رفته بود شهر، یخ میفروخت. من یادم هست ابهت شهر گرفته بودتم. چشمم که افتاده بود به مجسمهی وسط ِ میدان ِ وسط ِ شهر از شدت ِ شوق داد زده بودم و فیضالله در دهنم را گرفته بود. و گفته بود سر صبح هوار نکش، اینجا دهات نیست. توی بیمارستان هم حوصلهم سر رفت و رفتم توی مستراح پی شیر آب. چون تشنه بودم، خودم دیدم که یک نفر را بردند توی مستراح و خیس آبکشیده آوردهبودندش بیرون. یک زنی آنجا بود که تا من وارد شدم داد و هوار راه انداخت و فیضالله بردتم توی حیاط بیمارستان و یک کشیده خواباند زیر گوشم و بر پدر پدرسگم لعنت فرستاد. تا اینکه یکهو دیدم بابام آمد . خیلی سراسیمه فیضالله را برداشته بود برده بود کنار و در گوشش پچپچ کرده بود. بعد دست کرده بود در بقچهش و یک دسته موی سیاه در آورده بود. من که میرفتم نزدیک تا ببینم چه شده و تعجب فیضالله از چیست بابام تشر میزد و من هم سر جام میماندم و هی کنجکاوتر از قبل میشدم. آخرش فیضالله موهای سیاه را از دست بابام میگیرد و میدوئد سمت اتاقی که زنش را آن تو خوابانده بودند.
غزال مُرد. فیضالله هم از آن روز به بعد تقریباً با هیچکسی صحبت نکرد تا هفت سال بعد که زن گرفت، یکی از دخترهای کدخدا را گرفت که خُل میزد. بابام میگفت همینم گیرش آمد خدا را شکر کند، دختره از سر فیضالله هم زیادی است. ننهم به بابام میگفت نگو. اما بابام میگفت. اما آن موقع ما رفتیم ببینیم که چرا برای غزال موی چهلگیس را فرستادهاند، زن شعبانعلی که آنروز کم از دختر ِ کدخدا خُل نمیزد به کدخدا گفته بود موش شفا میده گفته بود وبعد موها را رد کرده بود به او. کدخدا که دیده بود فقط پدرم راهی شهر است موها را سپرده بود دست او تا بیاید پی ِ ما. اما موی چهلگیس شفا نداده بود. غزال مرده بود. بابام از فیضالله خواسته بود تا چهلگیس را ببخشد، گفته بود حالا حرف میزنه که میزنه...هنوز بچه است. فیضالله از هیچکس- واقعاً هیچکس- هیچ سوالی نپرسید. و در عوض هیچکس هم سعی نکرد برای او چیزی را توضیح دهد. پیش خودش شرمسار از این بود که فکر میکرد موی دخترش جادو میکند. تا دو سال هیچکس این داستان را برای دیگری تعریف نکرد. همه خود خواسته لال شده بودند. تا اینکه موش در روستا زیاد شد و قحطی آمد. و ما فهمیدیم چهلگیس موش شفا میدهد یعنی چی. و اگر زن شعبانعلی خل وضع است، کدخدا چی؟ کدخدا هم باید خلوضع باشد؟ نباید بردارد یک سوالی چیزی بپرسد، یک کسب اطمینانی چیزی کند؟ نباید؟
پزشکه گفته بود وضع بچه طبیعی است. یک سری چو انداخته بودند شیطان رفته توی جلد چهلگیس، فرستاده بودند دنبال آخوند و رمال و جنگیر. اما همهی این قضایا بعد از سه ماهگی ِ چهلگیس تمام شد. چهلگیس دیگر حرف نمیزد. بعداً که گذشت، دوازده سال که گذشت، چهلگیس به خود ِ من توی طویلهی بابام گفته بود که سکوتش در آن برهه خودخواسته بوده. توی یک سالگیِ چهلگیس، غزال مریضی گرفت و کار به جایی کشید که فیضالله دست به دامن ژاندارمها شد تا با جیپ ببرندش شهر. من هم همراه فیضالله شدم، بابام فرستادتم کمک فیضالله. من فکر میکنم بابام با این کارش قصد چزاندن فیضاللهِ بیپسر را داشت. زن ِ شعبانعلی -که فراموش کردم بگویم برادر فیضالله بود- ماند ده، مواظبِ چهلگیس. خود ِ شعبانعلی هم رفته بود شهر، یخ میفروخت. من یادم هست ابهت شهر گرفته بودتم. چشمم که افتاده بود به مجسمهی وسط ِ میدان ِ وسط ِ شهر از شدت ِ شوق داد زده بودم و فیضالله در دهنم را گرفته بود. و گفته بود سر صبح هوار نکش، اینجا دهات نیست. توی بیمارستان هم حوصلهم سر رفت و رفتم توی مستراح پی شیر آب. چون تشنه بودم، خودم دیدم که یک نفر را بردند توی مستراح و خیس آبکشیده آوردهبودندش بیرون. یک زنی آنجا بود که تا من وارد شدم داد و هوار راه انداخت و فیضالله بردتم توی حیاط بیمارستان و یک کشیده خواباند زیر گوشم و بر پدر پدرسگم لعنت فرستاد. تا اینکه یکهو دیدم بابام آمد . خیلی سراسیمه فیضالله را برداشته بود برده بود کنار و در گوشش پچپچ کرده بود. بعد دست کرده بود در بقچهش و یک دسته موی سیاه در آورده بود. من که میرفتم نزدیک تا ببینم چه شده و تعجب فیضالله از چیست بابام تشر میزد و من هم سر جام میماندم و هی کنجکاوتر از قبل میشدم. آخرش فیضالله موهای سیاه را از دست بابام میگیرد و میدوئد سمت اتاقی که زنش را آن تو خوابانده بودند.
غزال مُرد. فیضالله هم از آن روز به بعد تقریباً با هیچکسی صحبت نکرد تا هفت سال بعد که زن گرفت، یکی از دخترهای کدخدا را گرفت که خُل میزد. بابام میگفت همینم گیرش آمد خدا را شکر کند، دختره از سر فیضالله هم زیادی است. ننهم به بابام میگفت نگو. اما بابام میگفت. اما آن موقع ما رفتیم ببینیم که چرا برای غزال موی چهلگیس را فرستادهاند، زن شعبانعلی که آنروز کم از دختر ِ کدخدا خُل نمیزد به کدخدا گفته بود موش شفا میده گفته بود وبعد موها را رد کرده بود به او. کدخدا که دیده بود فقط پدرم راهی شهر است موها را سپرده بود دست او تا بیاید پی ِ ما. اما موی چهلگیس شفا نداده بود. غزال مرده بود. بابام از فیضالله خواسته بود تا چهلگیس را ببخشد، گفته بود حالا حرف میزنه که میزنه...هنوز بچه است. فیضالله از هیچکس- واقعاً هیچکس- هیچ سوالی نپرسید. و در عوض هیچکس هم سعی نکرد برای او چیزی را توضیح دهد. پیش خودش شرمسار از این بود که فکر میکرد موی دخترش جادو میکند. تا دو سال هیچکس این داستان را برای دیگری تعریف نکرد. همه خود خواسته لال شده بودند. تا اینکه موش در روستا زیاد شد و قحطی آمد. و ما فهمیدیم چهلگیس موش شفا میدهد یعنی چی. و اگر زن شعبانعلی خل وضع است، کدخدا چی؟ کدخدا هم باید خلوضع باشد؟ نباید بردارد یک سوالی چیزی بپرسد، یک کسب اطمینانی چیزی کند؟ نباید؟
No comments:
Post a Comment