Thursday, April 26, 2012

کاشکی منم گربه بودم، یه قاپ پلو خورده بودم، معو معو کرده بودم

جاتون خالی همین الان از مهمونی ِ گربه‌های دم در اومدم، آخه یکی دو ساعت پیش مادرم گفت بیا پسرم، بیا این آشغال ماهی‌های ظهرو که با زحمت پختم و شماهام کوفت کردین و یه تشکر خشک و خالی هم از من نکردین رو ببر پایین بده گربه‌های فلک‌زده زهرمار کنن پشم بشه به دمب‌شون...بیا. گفتم مادر این‌قدر این گربه‌ها رو چی؟ لوسشون نکن. گفت مادر ثواب داره. گفتم صواب داره. گفت ثواب یا صواب، چه فرقی می‌کنه؟ گفتم هیچ فرقی نمی‌کنه. واقعاً هم فرقی نمی‌کرد. گفت پس بیا ببر پایین با من یکه به دو نکن، گفتم خیله خب. بس که دمغ و فکری شده بودم. آخه این گربه‌‎ها چرا سیرمونی نداشتن. آخه غذاشونم از ما می‌گیرن. آخه این که نشد. گربه بایستی که صبح به صبح بره شکار دست ِ پر با دو تا کیسه‌ی بزرگ موش برگرده خونه، بگه بیا زن، یه آب‌موش بار بزار. زن گربه‌هه هم بگه باشهولی...می‌گما تا کفش به پاته بدو برو سر کوچه از سطل آشغالی یه دو چکه خامه بگرد پیدا کن اصلاً موش‌استروگانفش کنیم. حالا برنامه عوض شده، شوهراشونو می‌فرستن در خونه‌ی ما معو معو کنن. معو معوی جفت‌گیری کم بود، اینم بهش اضافه شد. فکری ِ همین مسایل بودم که رسیدم دم ِ در. آشغالو گذاشتم گفتم پیش پیش پیش. کم‌کمک یک، دو، سه تا گربه اومدن. و بعدتر قریب به هیفده‌هیژدهتا گربه شدن. چند تا از گربه‌ها معذب بودن و چندتاشون احساس سرخوشی خاصی می‌کردن. گروه دیگه‌ای از گربه‌ها که توجهم رو در وهله‌ی اول و سوم به خودشون جلب کردن، گربه‌های شادابی بودن و باید بگم در وهله‌ی دوم رو یادم نمی‌یاد. سرانجام گروه آخر، یه دسته گربه‌ی مسخ شده‌ی بنگی‌صفت بودن، که هیچ کار خاصی نمی‌کردن جز این‌که هر جا گیر می‌وُردن لش می‌کردن اون‌جا. باری، دیدم مشغول تیغای ماهی‌ان؛ گفتم تنهاتون می‌زارم، خوب بچرین. یهو یکی‌شون دستمو گرفت. گفتم اِ دستو ول کن. گفت محاله بزارم بری. گفتم بابا چی می‌گی توئم کار دارم. خیلی کار دارم. خداییش هم خیلی کار داشتم. این جورابام با جورابای داداشم قاطی شده بود، اعصابم ریخته بود بهم. بابا جورابای منو نپوش، این صد بار. چه‌قدر بگم؟ هان؟ ذلّه‌م کردی، خسته شدم. اعصابمو ضعیف کردی، همه بم می‌گن عصبی. حتی بابائم بهم می‌گه عصبی. که خودش رییس‌جمهور عصبانیاست. حالا این هیچی. گفتم کار دارم و گفت مرگ فِری نمی‌زارم و گفتم ول کن تو بمیری کار دارم. این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست و فِری گفت نه بابا و تو تاعارفی هستی و این تو بمیری هم از همون تو بمیریاست و دیگه من بکش و فِری بکش و من بکش و فِری بکش و همهمه و در بین جمع زمزمه شد و بلاخره وا دادم گفت ای خدا، گاییدی منو فری، بی‌مروت. آخه تو چه گربه‌ی با معرفتی هستی پدسسگ، قربون اون کونت برم من. دیگه گفت آقایی و دستمو گرفت چارزانو نشستیم دور ِ ظرفه و تیغا رو کشیدیم به دهن و گاییده شدم، پدرم در اومد ولی خب، فِری ناراحت نشد از دستم. و این دوستیه که مهمه، بین ِ من و فِری.

2 comments:

  1. می بینم که دیگه رسمن پست "قزل آلا" یی رو گذاشتی این تو. پناه آوردی به این بلاگت. خوبه باز.

    ReplyDelete
  2. زن گربه‌هه هم بگه باشهولی...می‌گما تا کفش به پاته بدو برو سر کوچه از سطل آشغالی یه دو چکه خامه بگرد پیدا کن اصلاً موش‌استروگانفش کنیم
    خيلي خوب بود

    ReplyDelete