Saturday, September 7, 2013

داستان ِ می‌می

یک روز حضرت عیسی علیه‌السلام در گهواره رو به حضار سخن گفت و گفت که می‌می‌ می‌خوام. حضار می‌می‌هایشان را در آوردند. حضرت عیسی در گهواره متوجه می‌می چلانده شده‌ی مردی میانسال گشت و بدو گفت تو ای مرد خوب‌سیرت، قدمی جلوتر بیا تا چهره‌ی تو را ببینم. مرد که از فصاحت این نوزاد در گهواره به وجد آمده بود و خایه کرده بود قدمی به جلو نهاد. عیسی علیه‌السلام بدو گفت، جلوتر ای مرد نیک‌سیرت، می‌می‌ات پیدا نیست. مرد جلوتر آمد و برای اینکه عیسای گوگولو به زحمت نیفتد می‌می‌ خود را جلوی دیدگان نوزادگونه‌ی وی قرار داد و با مشت آن را در دست نیز گرفت. تُک می‌می وی قهوه‌ای رنگ بود که روی پوست سپیدزنگش جلب توجه می‌کرد و در اطراف تُکش نیز موهایی مشکی و خاکستری روییده بودند. عیسی دستانش را به سمت می‌می برد. و آن را لمس کرد. هم تُک می‌می را و هم موهای خاکستری رنگ و سیاه را. حضار همگی ساکت بودند و چشم به دهان این حضرت که در گهواره سخن می‌گفت دوخته بودند ببینند که او دیگر چه می‌گوید ....که ناگهان حضرت مریم علیه‌السلام گفت همه ساکت بودند که ناگهان خری گفت. و حضرت عیسی که در همان لحظه قصد داشت راجع به می‌می اظهار نظری بکند ناراحت شد و گریه کرد و گفت اونگه اونگه اونگه...مرد از حضرت فاصله گرفت و گفت به خدا من کاری نکردم، او بود که به می‌می ِ من دست زد. حضار گفتند خر شدی! خر شدی! هوییییا! هوییییا، که هوییییا در حقیقت همان هورررا هستش اما حضار لوس شده بودند و کاری از دست هیچ کسی برنمی‌آمد، حضار گفتند این چه سخنی بود مریم علیه‌السلام؟ هان؟ مریم گفت به کیرم که چه سخنی بود برید گم شوید بچه‌ام شیر می‌خواهد. عیسی بر اثر خشم مادرش به وجد آمد و این شکلی شد: ^_________^ و سپس افزود می‌می می‌خوام.

No comments:

Post a Comment